نکته :بچه ها جواب سوالاتون برای روشن سازی1نوشتی قرار نیس احساس مسئولیت کنه ینی ولش میکنه؟
جواب : نه ولش نمیکنه منظور اینه که اون موقع اینقدر عاشقش میشه که دیگه احساس مسئولیت کیلو چنده2هپی انده؟ ینی اخرش از هم جدا میشن؟
جواب : نه هپی انده عزیزانم3چانیول الان قراره بره؟ ینی چان معشوقش نیس؟
جواب : چان معشوقه ی بکهیونه و این دوتا دقت کنید بهم رسیدن ، منتهی طلسم داره کاری میکنه این دوتا از هم جدا شن ، حالا دقت کنید یا یه بلا سرشون میذد ، یا هم که چه عاشق باشن چه نه باهم رابطه دارن ، این خودش طلسمه .سوال : الان بکهیون نواده ی اون شازدس تو افسانه؟
جواب : بله اون نوادشه یگه خودتونو گیج نکنید اصلا داستان به همین سر راستیه ، این داستان هیچ ربطی به مادرش ندارهخب اگه سوال داشتید بیاید مسیج بدید حتما تا روشن سازی کنم .
______________________________________
تابحال شده با یه خبر وحشتناک شوکه کننده رو به رو بشین و بعد تنها کاری که بتونید انجام بدید سکوت کردن باشه؟ چانیول الان درست توی همون موقعیت بود . نمیخواست حرفی بزنه و ... احتمالا نمیدونست چی باید بگه .
بتا از زمانی که درباره ی ازمایش هاش گفته بود توی سکوت پشت چانیول حرکت میکرد و بهش کمک میکرد چمدون هارو رو توی ماشین بزاره .
همینطور که اخرین چمدون رو سمت الفا هل میداد تا بلندش کنه برگشت و به خونه ی تاریک رو به روش خیره شد ...
اینجا برای یه مدت خونه ی بکهیون بود ... و فرقی نداشت یه روز یه ماه یا یه سال ... اونجا خونش بود ...
اهی کشید و اروم درو بست ... با صدای الفای مونثی از پشتش سرفه ی کوتاهی کرد و نگاهشو سمت بانو یو چرخوند که چطور به لبخند بهش نگاه میکنه .
بانو یو با نیم نگاهی سمت الفا که سرگرم جابه جا کردن چمدون ها بود قدم های ارومشو تند کرد و سمت بتا اومد ، به ارومی فاصله ی بینشون رو از بین برد و رایحه ی بکهیون رو به مشام کشید .
"مراقب خودت باش بکهیون باشه؟"
بتا لبخند مهربونی زد و سرشو تکون داد ... یه سوال بزرگ چند وقتی بود ذهنشو مشغول کرده بود ... اونم این بود که ... ایا اگه مادرش انقدر سنگ دل نبود که بره و با یه الفا از خونه فرار کنه ... مثل مادر چانیول بود؟همینقدر مهربون و دلسوز؟ همینقدر با عاطفه؟
با بغض سرشو روی شونه ی الفا گذاشت و لب زد .
"ممنونم بانو یو ... لطفا شما هم مراقب خودتون باشید ... من از زندگی اینجا واقعا لذت بردم ... "
الفای مونث میدونست که بتا داره اغراق میکنه اما بکهیون اینکارو نمیکرد ... اون واقعا اینجارو دوس داشت ...
"بکهیون ..."
بتا به ارومی سرشو بالا اورد و به الفای مونث خیره شد .
بانو یو لبخندی زد و به پیشونیه بکهیون خیره شد .
"سعی کن بیشتر حرف بزنی و با احساساتت صادق باشی ... زیاد فکر نکن ... میتونم حس کنم از وقتی اینجا اومدی منزوی شدی ... شاید بهتره یکمی بیشتر شیطنت کنی ، هیچ اشکالی نداره اگه خوده واقعیت باشی ... ادما کامل نیستن ، توی دنیایی که پر شده از مردم عادی که احساساتشون نسبت به هم پوچه ... سعی کن واقعی باشی ... خود واقعیت ..."
بتا با بغض لبخند بزرگی زد و سرشو تکون داد .
"باشه بانو یو ... حرفاتونو به خاطر میسپرم!"
زن به ارومی بوسه ای روی پیشونیه بتا گذاشت و تا ماشین هدایتش کرد .
"اگه تونستی وقتی رفتید قرص های اون پسره ی کله شقم بهش بده ، و خودتم قرصاتو بخور ، براتون غذا میفرستم دوتایی نشینید فست فود بخورید بهتون زنگ میزنممم "
تیکه ی اخرشو فریاد زد و به چانیول و بکهیونی که داخل ماشین شدن و با پنجره های بالا ازش دور شدن خیره شد .
پوفی کرد و همینطور که سمت خونه میرفت تا خودشم وسیله هاشو جمع کنه زمزمه کرد .
"حالا انگار نمیدونم تا برسن اونجا اون پسره ی خنگ من دوباره میزنه بالا ... اخه تورو چه به یه همچین پسری یه زشتشو تو مهمونیا برات گیر میاوردم دیگه این طفلیم ازار میدی ..."
YOU ARE READING
☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |
Fanfictionنام فیک :my white wolf کاپل : چانبک ژانر : امگاورس ، ددی کینگ ، رمنس ، اسمات ، فلاف خلاصه :بکهیون از اطاعت کردن خوشش نمیاد مخصوصا از زمانی که فهمید یه بتاعه سادس ، اما همه چیز با یک آرزو عوض میشه آرزویی که قرار بود در حد یه گلایه از کارما باشه ول...