part12"رویا یا واقعیت!؟"

6.8K 1.3K 216
                                    


.
.

.
.
.
.
.
.
.
‌الفا به ارومی در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ، همینطور که سمت در عقب ماشین خم شده بود به بتای نیمه بیهوش و لرزون نیم نگاهی انداخت و لبخند محوی زد ... پاپیه کیوت و خواستنی ... صبر کن ... چی؟؟ کیوت؟؟خواستنی؟؟ مغز چانیول چی فکر کرده بود؟؟ سرفه ای کرد و کلافه لبخند کوچیک کنار لبش رو جمع و جور کرد ... چه مرگش شده بود؟احمق بود یا چی؟ توی ماشین به سکس با اون پاپیه هورنی فکر کرده بود؟؟واقعا؟؟اون کی بود یه الفای تازه به سن بلوغ رسیده؟
عصبی در عقب رو باز کرد و بتای بیهوش رو توی بغلش کشید .

سر بتا به ارومی روی سینه ی چانیول قرار گرفت و ناله ی بیجونی کرد .

"د....درد داره..."

الفا همینطور که با درد قدم های بی سر و صدایی بر میداشت با عصبانیت نگاهشو سمت بکهیون چرخوند و بهش توپید .

"اروم توله ... اگه مادرم بیدار بشه و تورو اینجوری ببینه اونوقت مجبوری تا صبح کنار اون عجوزه ی پیر ناله کنی . "

با حرفش بتا سکوت کرد و بی حرف دستای لرزونشو دور گردن الفا حلقه کرد .

"ولی من اونو نمیخوام ... من تورو میخوامممم تو بوی خوبی میدیییی"

انگار مغز اون خنگول کوچولو نمیتونست حرفای چانیول رو تحلیل کنه چون دقیقا بعد سه ثانیه دوباره شروع به ناله کردن و هزیون گفتن کرد ولی اینبار هزیون هاش احساساتی تر و شهوت انگیز تر بود ... و باعث میشد الفای بالغ بخواد همونجا روی سنگ فرش بشینه و به حال خودش گریه کنه .

"محض رضای خدا ساکت باش بیون ... تا امشب خودت و منو به فاک ندی ول نمیکنی ... اخه من چطور با این پای نابودم همزمان هم بغلت کنم و هم مواظب باشم کسی نیاد و هم راه برم ... ؟؟ "

خب پای چانیول اوضاع بدی نداشت و امروزصبح اولین کارش بعد از بیدار شدن و پوشیدن لباس باز کردن گچش پیش دکتر و عوض کردن اون حجم گنده و دست و پا گیر با یه باند ساده بود ولی فاک ... درد داشت ... یه بخش مهم از زانوی لعنتیش اسیب دیده بود و درد داشت و اون نمیدونست باید چیکار کنه تا این درد کوفتی اروم بگیره ... حداقل تا زمانی که بتونه چند قدم اخر رو برداره و برسه به خونه  ...

اهی کشید و با خستگی و درد پایی که از صبح تحمل کرده بود در خونه رو با پای دردمندش باز کرد و لنگان لنگان سمت پله ها رفت . بتا رو روی قسمت چوبی پله گذاشت و به اسمون که نزدیک غروب رو نشون میداد خیره شد ...

اروم روی پله ی چوبی کنار بتا نشست و بهش خیره شد . اهی کشید و نیم نگاهی به پارک کوچولوی دردمند بین پاهاش انداخت . این قطعا ... عصبی کننده بود ... با ناله ی دوباره ی بکهیون حرصی   و عصبی سمت اون دردسر خیز برداشت و روی جسم لرزونش خیمه زد .

بتا با حس فورومون های شدید الفا درست در چند سانتیش اهی کشید و بدنشو جمع کرد .

"من... چانیول..."

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now