part18"افسانه ی عجیب"

5.3K 1.2K 197
                                    

.
.
.
.
.
.
.
در ابتدا میخوام بهتون شخصیت هارو نشون بدم تا اشنایی پیدا کنید . یکی گفته بود دوس داره پس ...
بیاید انجامش بدیم؛)

بیون بکهیون ✨ 24 ساله ✨ مدیر برنامه ی پارک چانیول ✨ مکان و زمان : یک سال و شش ماه پیش ، سئول ، بعد از فارق التحصیلی ✨

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بیون بکهیون ✨
24 ساله ✨
مدیر برنامه ی پارک چانیول ✨
مکان و زمان : یک سال و شش ماه پیش ، سئول ، بعد از فارق التحصیلی ✨

پارک چانیول 🔥 سی و سه سال و نیم 🔥 سهام دار و رئیس شرکت مد و ارایش اف دی او و سرمایه گذار بورس 🔥مکان و زمان : یک سال پیش ، داخل شرکت *عکس متعلق به مجله ی بورس نیوز میباشد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

پارک چانیول 🔥
سی و سه سال و نیم 🔥
سهام دار و رئیس شرکت مد و ارایش اف دی او و سرمایه گذار بورس 🔥
مکان و زمان : یک سال پیش ، داخل شرکت *عکس متعلق به مجله ی بورس نیوز میباشد .
تیتر : پارک چانیول برای سومین بار در سال سهام خود را بالاتر برد . 🔥

ممنونم ... عکساهم سلیقه ای برداشتم ... اگه دوس داشتید ادیت و پوسترای نازتونو برام بفرستید .❤️❤️ حرفای پایانی هم دارم بخونید ❤️❤️

______________________________________

همینطور که با سرعت مرگباری به سمت اقامتگاه رانندگی میکرد داد زد .
"لعنت ... به چه دلیل فاکی ای باید اینطور واکنش نشون بدم؟ لعنت به همه چیز!"
میخواست همونجا نگه داره و برگرده شرکت ولی گرگ درونش به طرز وحشتناکی فریاد میزد و اسم بتارو مرتب تکرار میکرد . این چه جهنمی بود؟
اهی کشید و از بین دو ماشین رو به روش لایی کشید .
با رسیدن و دیدن در های باز مونده ی اقامتگاه با ترس سرعتشو بیشتر کرد و بی توجه به در های نیمه باز جلوی حفاظ ها ترمز کرد ‌.
با سرعت و انرژی ای که نمیدونست از کجا وارد بدنش شده و به پاهای دردمندش نیرو داده از حفاظ گذشت و سمت خونه ی بکهیون دوید ... اون مدیر برنامه ی دردسر ساز ...
"بیون!"
داد زد و بیتوجه به زانوی دردمندش سرعتش رو بیشتر کرد . صدای بلندش باعث شده بود دو نفر از کارمندای بخش بایگانی ساکن اقامتگاه بیرون بیان و با تعجب بهش خیره بشن ، با دیدن درهای باز مونده ی حیاط ترسیده سرعتشو کم کرد و با تردید از درهای حیاط گذشت ، با دیدن بکهیون توی نیم متریش در حالی که روی چاله ی اب افتاده بود و با اخم و چهره ی درهم دست راستشو روی شقیقه اش گذاشته بود و تلاش میکرد سر منگشو تکون بده به سرعت سمتش رفت و جلوش نشست .
"بیون! خوبی؟"
به پوست رنگ پریده ی چهره ی بتا خیره شد و با دیدن قطرات خون بین انگشت های کشیدش ترسیده مچ دست بتارو با دست چپش گرفت و سمت خودش کشید .
"چه بلایی سر خودت اوردی پسرجون ..."
بتا با شنیدن اسم پسرجون از زبون الفا بی اختیار اخم کرد .
پسر جون برای کسی که باهاش یه شب تمام عشق بازی کردی مناسب نبود بود؟ خدای من ... به چی فکر میکنی بیون اون شب تموم شد تو حق نداری دربارش فکر کنی ... اون شب فقط ..‌. فقط ...
یه توهم شیرین ... از یه واقعیت تلخ بود ...
با سوزش شقیقش سرشو با درد عقب برد و به انگشتای خونیه الفا خیره شد .
"خیلی خطرناکه وقتی حواستو جمع نمیکنی... چیزی نیست یه زخم سطحی برداشته مطمئنم ردش نمیمونه نگران نباش ... پات لیز خورد؟"
بتا به ارومی سرشو تکون داد و چانیول هومی کرد .
"چرا چمدونای سنگین رو بلند کردی؟؟ نمیدونی که دیشب حالت خوب نبوده؟ واقعا عقل نداری؟؟"
الفا با عصبانیت گفت و انگشت هاشو بالاتر جایی بین موهای بهم ریخته و گلیه بتا برد ‌و روی پیشونیش گذاشت . به شکل عجیبی چشم ها و لب های بتا خوردنی تر بنظر میرسید و فاک ... فاک ... این فورومون جدیده؟ با سردرگمی عطر منحصر به فرده بتارو بو کشید و به پای زخمیش خیره شد .
چطور ممکنه اون بتای شلخته با شقیقه ی زخمی و موهای گلی بتونه انقدر بوی خوبی بده؟؟
اهی کشید و انگشت هاشو از پیشونیه بکهیون تا روی گونش پایین اورد .
"صورتت گلی شده ... ممکنه زخمت عفونت کنه ... متاسفم بیبی ..."
چانیول زمزمه کرد و با بی قراری رایحه ی میخک و رز بتارو به مشام کشید ... هر دقیقه یه رایحه؟بیون بکهیون قرار بود چانیول رو دیونه کنه ... ؟
خب اما برای بکهیون ... این نوع لحن الفا و بیبی صدا کردن بک فقط باعث میشد بدن یخ زدش گرم شه و بخواد یکی بغلش کنه ... ولی اون دیشب به اندازه ی کافی بچه بازی در اورده بود . انجام دوباره ی یه کار وحشتناک ... دیونگی بود ... دیونگی ... سوزش سرش از زمانی که خودشو روی زمین پیدا کرده بود کمتر شده بود ولی هنوز دردمند بود . به چشم های سرخ الفا خیره شد و با بغض سرشو پایین انداخت .
"چ...چجوری فهمیدید که من افتادم؟"
الفا بدون جواب دادن به سوال بکهیون نگاهش رو به دو تیله ی براق شده ی روبه روش داد و چونه ی پسر رو با انگشتاش بالا اورد .
"بزار کمکت کنم بلند شی و حموم کنی ... باهم حموم کنیم هوم؟ "
به زانو های استخونی و لرزون پسر نگاه کرد و متوجه شد یه زخم کوچیک هم روی زانوش به وجود اومده .
سرشو به بکهیون نزدیک کرد و بی اختیار دوباره رایحه ی مدهوش کننده اش رو به مشام کشید ... فاک ... رایحه ی لعنتی ...
دست راستش رو به ارومی پایین اورد و زیر زانوی بتا حلقه کرد و دست راستش رو پشت کمرش گذاشت و بلند شد . بکهیون اعتراضی نمیکرد ... اون هیچ وقت اعتراضی نمیکرد ... همیشه به طرز شگفت انگیزی با همه چیز موافق بود .
برای الفا مهم نبود اگه وزن بتا درد زانوشو بدتر میکرد . الان تنها چیزی که براش مهم بود در اغوش گرفتن اون کاپ کیک هورنی و مظلوم بود .

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now