part2"بیون بکهیون یه پخمه نیست"

7.4K 1.6K 69
                                    

.پارت دوم "بیون بکهیون یه پخمه نیس"
.
.
.
.
"بک ، بکهیون... بکهیونی... هیونی!!هی یک لحظه بهم نگاه کن باشه!؟"

با صدای میونجی برای چند لحظه دست از گریه برداشت چشم هاش رو به چشم های عسلی رنگ دختر کناریش دوخت ، نونای عزیزش با اون صورت پف کرده و موهای پریشون اما صافش بی توجه به محیط اطرافشون با چشم های نگران و مهربون به بکهیون خیره شده بود و هر چند دقیقه یک بار با دستش آستین تفی شده ی تیشرت نارنجی رنگش که روش با خط درشت و سبز رنگی برند فیک گوچی نوشته شده بود رو از بین انگشتای بک در میاورد و موهای پسر کوچیک تر رو ناز میکرد . از شب پیش که خبر اخراج شدن بک رو شنیده بود اورده بودش خونه خودش ولی مطمئنن فکر نمی کرد قراره دوست خوشگلش شب بتا بخوابه و صبح امگا بیدار بشه .

بکهیون با درک اینکه نونای مهربونش با اون تیپ فشن و بهم ریختش چقدر داره ملاحضه ی حالش رو می کنه با آه و ناله دوباره آستین تیشرت میونجی رو بین انگشتای کشیده و ظریفش گرفت .

"نوناااا حالا چه خاکی تو سرم بریزممم نوناااا ... من نمیتونم یه امگا باشم جــی یه کاری بکنن!! "

دختر بزرگتر ایندفعه با حرص آستینش رو از دست بکهیون کشید " بک یک بار دیگه اینکارو بکنی میزنم لهت می کنم ، ببین همش تف و چیز میزای زشت دماغته چسبیده بهش ... باید شوتش کنم تو سطل آشغال"

اوکی خب نونای بکهیون فرشته نبود اما خب ... دوست سه ساله ی مهربونش بود که تا الان ازش مراقبت کرده بود و هواشو داشت و همین ...‌برای بک کافی بود تا حس کنه کمی ... کمی ارزشمنده!

میونجی با آه کلافه ای سعی کرد جو رو آروم کنه .

"اینکه بد نیست بکهیون ، اگه یه درصد امگا باشی...میدونی که امگا بودن ..."

بکهیون با حرص حرف میونجی رو‌ قطع کرد "نه ... نه نمیشه ، من بیست و هفت سالمه میونجی ... بیست و هفت ساله کوفتی رو بدون هیچ علامت یا نشونه ای گذروندم و حالا بخاطر یه آرزوی کوفتی ... نه نمیتونم قبولش کنم، من یه بتام ... باید یه بتا بمونم ، بیست و هفت سال یه بتا زندگی کردم و برام مهم نیست اگه الان بمیرم ... باید یه بتا بمونم! "

میونجی با عصبانیت کنار گوش بکهیون شروع به حرف زدن کرد ، حرف های برادر کوچیکش هرچند درد آور بود اما چندان منطقی نبود ... فاک اصلا بین اینهمه اتفاق منطقی وجود داشت؟؟ سرفه ی مصلحتی ای کرد و تکه ای از موهای بلوندش که تا روی مژه هاش اومده بود کنار زد " پس گرگت چی؟؟ از اولشم‌ برای یک بتا ... برای یک بتا اونجور گرگ درونی عجیب و‌ خاص بود اخه توی این دنیا کی... کدوم بتایی رنگ گرگش سفیده!؟ تو گفتی میتونی فورومون هارو حس کنی می فهمی؟؟ تو اینو گفتی و حالا ، حالا این که..."

مکث کرد و نگاه اجمالی ای به سرتا پای بتای جوون انداخت . پسر کوچیک تر با اون پیراهن آبیه رنگ و رو رفته ای که شل روی شونه هاش جا خوش کرده بود و شلوار پارچه ای سفیدش بیشتر از هر زمانی شبیه به یک امگا شده بود و‌ فاک! اون مژه های خیس و گونه هایی که بر اثر گریه سرخ شده بود چشم تمام آلفا های اطرافش رو گرفته بود و خب ... میونجی با اینکه نمی تونست فورومون های بکهیون رو حس کنه ولی متوجه ی چهره های عجیب و خاص امگا ها و آلفا هایی که با لذت نفس می کشیدن میشد .

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Donde viven las historias. Descúbrelo ahora