part5"بحران سی و دو سالگی"

6K 1.3K 168
                                    

"آه دیونه شدم نونااااا امروز هیچی خوب نبود"

صدای نونای بکهیون از پشت تلفن درحالی که همزمان داشت غذا درست می کرد شنیده شد .

" چشم... به یقین یکی چشت زده "

بکهیون با عصبانیت پتو رو از روی پاهای لختش کنار زد . از زمانی که با آب داغ رون ها و قسمتی از شکمش رو سوزوند هنوز هیچ لباسی نپوشیده بود و با پایین تنه لخت توی خونه ای که هر نیم ساعت اجومای زیبای صاحب اقامتگاه بهش سر میزد راه میرفت.

" نونااااا منطقی باش کی میتونه منو چشم بزنه ... اصلا این مزخرفات رو از کجات در میاری ، از زمانی که بیدار شدمو کمر راست کردم بدبختی داره برام قر کمر میده و ماما میرقصه ...‌ تو دستشویی افتادم و زیر آب یخ دوش گرفتم آب یخ...آه ، از حموم که اومدم بیرون متوجه شدم سیفون کوفتیه توالت خراب بوده و گند همه جارو برداشته... خدای من فاضلاب بالا زده بود و تا یک ساعت پیش اینجا بوی لعنتیه فاضلاب میداد ،وقتی هم که خواستم دمنوش آرامش بخش درست کنم آب جوش ریخت روی پسرم... فکر نکنم دیگه دیک قبل بشه ، الانم که بارون گرفته فهمیدم که سقف لعنتی داره چکه می کنه ، الان وسط خونه نشستم و منتظرم که یه شهاب سنگ مستقیم بخوره تو سرم تا ضیافت کامل شه "
 
بکهیون گفت و بیحال منتظر جواب نونا شد .

" میگم بکهیونی... "

بتای ظریف با حس سرما روی پاهاش که رد سوختگی هارو آروم میکرد بلند شد و در طول اتاق شروع به راه رفتن کرد . خونه به شکل ترسناکی بخاطر ابر ها تاریک شده بود و هنوز هم برق ها وصل نشده بودن ، با خوردن پاش به جسم سردی راهشو دوباره سمت خوشخواب و ملافه کج کرد . با ناله ی دردمندی خودشو روی خوشخواب انداخت و به صدای رعد و برق و نم نم بارون روی سقف گوش داد .

" هوم"

"شاید خونه طلسم شده "

بکهیون در ثانیه روی زانو هاش خم شد و با ترس فریاد زد " یااا نونا من اینجازندگی می کنم اینطور نگووو "

انتهای جملشو با بیچاره گی نالید و به حرف های نوناش فکر کرد . شاید واقعا این خونه یه جن یا ... روح داشت؟ فاک بیون بکهیون منظور چن هم همین بود نه؟ گفت باعث خوشحالیه همخونه نداری... چرا نباید همخونه میداشت؟ از جاش بلند شد و مستقیم سمت گوشه ترین نقطه ی اتاق رفت و نشست . صدای نوناش از اونور خط باعث شد برای ثانیه ای به در دستشویی که تا نیمه باز بود و تاریکی ازش بیرون میزد خیره بشه و زانوهاش رو داخل شکمش جمع کنه .

" بک از خونه جیم شو اگه بیرون دچار بدبختی نشدی یعنی مشکل از خونس ولی اگه شدی... خب ... فقط برو بیرون اصلا شاید امروز فقط روی بدشانسی بودی فردا همه چیز بر میگرده به روال عادیش اوکی؟ نگران نباش همه چیز خوب میشه عزیزم . دیگه باید برم فعلا موچی "

بکهیون با حرص تلفن رو پایین آورد و به صفحه ی خاموش گوشی لعنت فرستاد از زمان دانشجوییش که دو شیفت کار میکرد و ترمای سنگین بر میداشت خیلی گذشته بود ولی حتی اونموقع هم برای رفتن بیرون و خوشگذرونی وقتی تلف نمی کرد . هرچند که الان به شدت از اینکه بره بیرون وحشت داشت . اما موندن توی خونه و زل زد به در و دیوار مسئله ای رو حل نمیکرد .

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Where stories live. Discover now