part22"فقط قبولش کن بیون..."

5.4K 1.1K 157
                                    

.
.
.
.
.
.
"هنوزم باورم نمیشه همچین صحنه ی وحشتناکی رو دیدم ... توی جنگل لعنتی ... شماها چی هستید؟ خرگوشایی که تو بهار جفتگیری میکنن؟؟"
سوهو با ناباوری گفت و بیتوجه به ریخت و قیافه ی بهم ریخته ی رییس کمپانیه اف دی او و مدیر برنامه ی شلخته اش به بیرونه ون خیره شد . یک ساعت از اتفاقی دیدن دوست الفاشو مدیر برنامش درست زیر یه درخت درحالی که توی هم میلولیدن گذشته بود و سوهو ترجیح داده بود رسما خفه شه ..‌. البته خفه شدنش به معنای واقعی ساکت شدن نبود ... تنها محبتش ننداختن تیکه و کنایه های پشت سر هم به الفا و بتای رو به روش بود ... اصن از کی تاحالا مدیر برنامه ی پارک چانیول امگا بود؟؟ این مرد همونی نبود که برای ذره ای وقت تلف کردن دیگران ساختمونو با داد هاش به اتیش میکشید؟
هوفی کرد و سمت راننده برگشت .
"به ون جلوییت زنگ بزن و بگو بزنه کنار ."
اهی کشید و نگاهشو به چانیول داد .
"امیدوارم گندشو بالا نیاری پارک ... "
صبر کرد تا ماشین وایسته و بعد بدون اتلاف وقت ازش پیاده شد . قبل از بستن در بی اعصاب نایلون سیاهی رو سمت الفا پرت کرد .
"چیزی که سفارش داده بودی ... بهتر مراقبش باشی چون برای گیر اوردنش خیلی بدبختی کشیدم ."
الفا لبخند خجلی زد که البته سوهو ندید چون قبلش درو توی صورتش کوبیده بود . با حس کردن نگاه بتا سمت نایلون سیاه رنگ سرفه ای کرد و نایلون کوچیک رو توی جیب هودیش گذاشت ... محض رضای خدا ... انقدر با نگاه کنجکاو و مکش مرگ مات بهم زل نزن بیون ...
تمام طول راه بکهیون ساکت مونده بود و لم دادن روی شونه ی الفا و فکر کردن درباره ی اغوش گرمش رو به حرف زدن و توجیح کاره احمقانه اش ترجیح داده بود . هوا تقریبا تاریک شده بود که و رنگ اسمون به نارنجیه مایل به سرمه ای میزد که ون ایستاد و صدای راننده ها از بیرون ون اومد . 
بتا همینطور که چشم هاش رو بسته بود و وانمود به خواب بودن میکرد منتظر شد تا چانیول سرشو از توی لپتاپ در بیاره و بگه پیاده شن اما بر خلاف انتظارش چانیول فقط لپتاپو کنار گذاشت و مشغول نوازش شونه هاش شد . بعد از نزدیک ده دقیقه با حس فورمون های الفا و عطر نفس گیرش ناخداگاه اهی کشید .
چانیول به چشم های بسته ی بکهیون نگاه کرد و چشم هاش رو روی هم فشرد ... درد داشت؟ درد داشت ... این لعنتی ... قلبش درد میکرد ... اما چرا؟؟ اون به کراشش رسیده بود ... حتی خلق و خوی متشنجش هم از بین رفته بود ... بکهیون با پای خودش سمتش اومده بود و با نگاه عاجزش بهش خیره شده بود ... پس مشکل لعنتی دقیقا چی بود؟ چی بود که باعث فشرده شدن قلب الفا شده بود؟
"بیون ... میخوام بین بازوهام حلت کنم ... ولی ... تو همینو میخوای؟ میخوای پیش این مرد پیر بمونی؟ این خواستته؟ یا ... فقط بخاطر هورمون های لعنتیته که منو میخوای ... "
تیکه ی اخر حرفشو با صدای بمی خورد و بغض رو سرکوب کرد ... لعنت ...
بزارید بگم سوتفاهم چیه ... یه سوتفاهم واقعی درست اینطوریه ... نمیفهمی چی عشقت رو نگه داشته و چی اونو ازت جدا میکنه ...
بکهیون که تا اون موقع بیحرکت بود به ارومی تکون خورد و وانمود کرد تازه بیدار شده ... ولی ... نگاه کردن به اون چشم های نم دار ... عجیب بود ... سخت و ... و ... به طرز عجیبی براش درد اور ...
بی صدا لب زد .
"اقای پارک؟"
چانیول با گرفتگی تکخند زد و با دستپاچگی درو باز کرد .
"ب...بیا پیاده شیم ..."
اخم کم رنگی بین ابرو های بکهیون شکل گرفت .
"باشه پیاده شیم ..."
بی حرف از ماشین پیاده شد و سمت صندوق رفت تا ساک ها و کوله هارو برداره ... هرچقدر هم که باهم صمیمی بودن ... بازم پارک چانیول رئیسش بود ... نمیتونست بیتوجه باشه .
بعد از برداشتن ساک ها و کوله هاشون با خستگی سمت الفا دوید و‌ کنارش وایستاد . با دیدن اسکورتر به الفا که سرشو توی گوشیش کرده بود خیره شد و خودش جلو اومد .
"ببخشید کجا باید بریم؟"
زن ریز اندام لبخند کوچیکی زد . و به سمت راست و دفتر جمع و جور چوبی اونظجا اشاره کرد .
"کلید هاتون رو بگیرید و طبق شماره ها از صدمتر جلو تر تا هزار و دویست متر داخل منطقه ی حفاظت شده اتاقتون رو انتخاب کنید . "
بکهیون گیج سر تکون داد و سمت دفتری که جلوی در نگهبانی بود رفت فضای سبز جلوی در نگهبانی تاریک بود اما بتا میتونست از حدود پنجاه متر جلوتر ال ای دی های کوچیک و بزرگ تزیینی رو ببینه که میدرخشن .
داخل دفتر رفت و به بتای مذکر رو به روش نیم نگاهی انداخت .
"کلید اتاق اقای پارک رو میخواستم قربان"
مرد‌ چاق نگاهی به سیستمش انداخت و سر تکون داد .
"پانصد و چهل متر جلو تر اتاق نوزده برای دو نفر؟"
بتا گیج سرشو تکون داد و مرد چاق با احتیاط از روی صندلیه چرخ دار و سیاهش بلند شد و سمت کلیدهای اویزون شده به دیوار رفت عینک طبی و قدیمیش رو روی بینیش بالا داد گفت :
"برای کارکنان یه ساختمون مجزا دویست متر جلو تر هست که اونجا میمونن ... میخوای بهت کلید یکی از اتاقارو بدم؟"
با بیحالی گفت و بعد از برداشتن کلید پشت میز برگشت و هیکل بزرگشو روی صندلی رها کرد .
"لازم نیست "
بتا با صدای بم و عصبیه الفا از پشت سرش ترسیده عقب رفت و به چهره ی رنگ پریدش خیره شد .
باید اعتراف میکرد که اون مرد گاهی میتونیت مثل یه روح سرگردان اینور و اونور بره و هیچکس هم متوجه ی رفت و امدش نشه ... که البته این برای بتا ترسناک بود .
"ا...اقای پارک ..."
"دیر کردی!"
چانیول با تشر گفت و سمت میز اومد و کلید اتاق رو با سرعت برداشت .
"شبا اینجا سرد میشه پس بهتره یکم سریع تر کارتو انجام بدی بیون ."
به سردی گفت و خم شد تا ساک لباس هاش رو از دست بتا بگیره .
بکهیون شوکه به الفای بدخلق خیره شد ... چیزی شده بود؟
تشکر کوتاهی کرد و پشت سر الفا از دفتر بیرون اومد . فضای دفتر برعکس بیرون با استفاده از تهویه قابل تنفس تر بود ولی بیرون از دفتر فضای مرطوب و استوایی داشت که باعث میشد الفا رنگ پریده تر بنظر بیاد .
"ا...اقای پارک من..."
بکهیون خواست حرفی بزنه که الفا وسط حرفش پرید و تشر زد .
"وقتی حواسم نبود با ساک و وسیله ها گم شدی .‌‌.. معلوم هست به چی فکر میکنی؟ پشت این حصار هایی که دورمونه جنگله جنگل ... معلوم نیست چی توش باشه ."
اینکه بخوای از حرفای الفا نگرانی رو برداشت کنی یکم عجیب بود چون در اون صورت بین دوراهی ای گیر میوفتادی که میگفت پارک چانیول نگران منه؟یا نگرانه ساک ها و کوله ها؟
بکهیون زیر لب عذرخواهیه کوتاهی کرد و لب هاش رو بهم فشرد .
بعد از راه رفتن های طولانی که شاید زیاد نبود اما باید بگم راه رفتن روی زمینی که با وجود صافکاری بازم بالا و پایین داشت به شدت سخت بود و بکهیون داشت توی عرق و خستگیه بدنش شنا میکرد .
"بیا همینجاست ."
الفا گفت و به ساختمون چوبی و جمع و جور رو به روشون اشاره کرد . صبر کن ... این خودش یه ساختمون بود ... یه ساختمون کوفتی ... منظور پولدار های کره ای از کمپ لعنتی چی بود؟ اینکه فرقی با یه هتل پنج ستاره نداشت!
پشت الفا از در وارد شد و با حیرت به داخل خونه خیره شد ... این کمپ نیست ... این یه هتل پنج ستاره هم نیست ... این خوده خوده خونه است .‌..
با حیرت گفت و به دیزاین بی نظیر خونه ی چوبی خیره شد ...
"اگه ساک و کوله پشتی هارو همینطور نگه داری کمر درد میگیری ... بیون؟"
الفا با نگرفتن جوابی از سمت مدیر برنامه ی محو شده توی دیزاین اتاقشون اهی کشید و سمتش اومد . به ارومی ساک و کوله هارو ازش گرفت و گوشه ی دیوار گذاشت . سمت مبلمان راحتی رفت و دنبال کنترل دستگاه تهویه گشت .
"فکر کنم اب گرم باشه ... این شت ..."
با خوردن زانوی بلندش به دسته ی مبل داد زد و باعث شد بکهیون از جا بپره و فورومون هاش رو رها کنه .
چانیول با حس بوی عجیب و گرفته ی زیر دماغش سرفه ای کرد و رو به بکهیون صداشو پایین اورد .
"چیزی نیست چیزی نیست ... اروم باش گفتم که فکر میکنم اب گرم باشه ..."
خب ...چاره چی بود؟ اون هنوزم توی دوره ی راتش بود و لعنت ... نمیتونست فورومون های عذاب اوری مثل ترس و ناراحتی رو تحمل کنه ...
بکهیون همینطور که سرشو تکون میداد سمت الفا اومد .
"اقای پارک ... شما همیشه برای کمپ میاید اینجا؟"
چانیول که موفق شده بود کنترل دستگاه تهویه رو از لای مبل در بیاره همینطور که باهاش ور میرفت مشغول توضیح شد .
"نه منم به بار اومدم اینجا ... قبلا کمپ های چادری بود ولی خب از وقتی سوهو اداره ی مناطق گردشگری شما کشور و با سهام های شرکت پدرش خرید اینجا از یه محل که توش چادر و ون های خونگی داشت تبدیل به یه شهرک تفریحی برای پولدارا شد . هرکسی نمیتونه اینجا بمونه ."
بکهیون با ناراحتی سرتکون داد ... پس درواقع کسایی مثل اون نمیتونستن یه روزم که شده اینجا باشن ... بی خانمان ها توی سئول روی یه تیکه کارتن یا توی سطل اشغال ها میخوابیدن و سهام دارا و وزرا اینطور شهرک هایی رو میساختن ...
"خب درست شد ... عاه بالاخره ... "
الفا با حس تازگیه هوا با لذت روی مبل لم داد و چشم هاش رو بست . هنوزم پایین تنش درد میکرد و بدنش از کار عصرشون بی نهایت داغ بود .‌‌.‌. ولی ... فاک ... دیگه کمرش یاری نمیکرد بین اون رون های شیری و لیز بکوبه ... چیه؟ اون یه مرد سی و چهار ساله بود نه یه جون بیست و پنج ساله با انرژیه خدایی ... محض رضای خدا نمیتونست صبح و ظهر جق بزنه و عصر و شب همزمان بکنه ... اونم یه چیزی به اسم توان تو بدنش داشت هرچند سالار ... عاه ... پارک کوچولو اینطور چیزا حالیش نبود .
بکهیون طرف دیگه ی مبل نشست و به چهره ی عرق کرده و رنگ پریده اش خیره شد ... میتونست رایحه ی ضعیف صندل خیس و ازش حس کنه ... عا بوی فاکینگ خوبی میداد ...
"گرسنه نیستید اقای پارک؟"
چانیول با شنیدن اسم گرسنگی از زبون بتا چشم هاشو باز کرد .
"هستم ... هستم چیزی برای خوردن داری؟؟"
گفت و با عجز دستشو جلو اورد و روی رون پای بتا گذاشت . بکهیون لبخند کوچیکی زد و سرشو تکون داد .
"چیز زیادی ندارم ولی اطرافو میگردم ببینم چی میتونم پیدا کنم ."
الفا اهی کشید و خودشو روی مبل سمت بتا کشید ، بتا شوکه به الفا که دستاشو دور بازوهاش حلقه میکرد خیره شد و اروم لب زد ‌‌.
"اقای پار..."
"چانیول"
بکهیون خشک شد ‌.
"چی؟"
"چانیول صدام کن ... وقتی تنهاییم ... "
بکهیون سکوت کرد و بعد از چند دقیقه زمزمه کرد ‌.
"باشه ..."
الفا اهی کشید و همینطور که از پشت بازوهای بتارو بغل گرفته بود کلاه هودیشو از سرش در اورد و سرشو توی گودی گردن بک فرو کرد .
"بیون من ... "
با تیر کشیدن سرش نفسشو دردمند بیرون داد و به پشت گردن بکهیون زل زد ... میخواست لبهاش رو روی پوست سفید بتا بزاره ... دندون هاش رو محکم توی پوستش فرو کنه و بزاره خلسه ی عمیقی بدنشو بگیره ...
بکهیون با حس رایحه ی عجیبی از سمت الفا ناخداگاه سست شد ... این حس لعنتی چی بود؟
فقط پنج ثانیه کافی بود تا لب های الفا روی پوستش قرار بگیرن و ...

☁︎𝑴𝒚 𝑾𝒉𝒊𝒕𝒆 𝑾𝒐𝒍𝒇☁︎ | 𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆 |Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz