The stars were made to shine..........................❤......
-آقا...آقا لطفا بیدارشین!
تکونی خورد و به آهستگی چشماشو باز کرد. چند بار پلک زد تا تصویر تار قامت رو به روش واضح بشه و با دیدن زنی غریبه بالای سرش چشماش گرد شد و جیغ کوتاهی کشید. به سرعت لحاف رو روی بدن لختش که فقط با یا شورت کوتاه پوشیده شده بود انداخت و خودش رو بالا کشید. مغزش مشغول تجزیه و تحلیل بود و کم کم به یاد میاورد کجاست اما هیچ کدوم از چیزایی که به خاطرش میومدن دلیل حضور اون زن رو توجیه نمیکردن!
+تو کی؟
بالاخره صداش در اومد و هر چند خش دار بود اما سوالی که مغزش رو پر کرده رو پرسید. زن لبخندی زد و گفت
-آقای مالیک پایین منتظرتونن! وقت صبحانهاست!
زن گفت و بی هیچ حرف دیگهای از اتاق خارج شد لیام کمی به در زل زد و بعد به آرومی لبهی تخت نشست. لحاف رو بیشتر دور خودش پیچید و نگاهش رو دور اتاق چرخوند تا مطمئن شه اونجا تنهاست!
همه چیز براش جدید بود و تقریبا برای اولین بار داشت اتاقی که تو چندماه آینده متعلق به خودشه رو میدید. شب قبل بعد از غذا خوردن تو رستوران زین تمام شب تو خیابونا چرخید تا حال و هوای لیام عوض بشه و آخر شب هر دو خسته و خواب آلود به خونه رسیدن. و لیام از اونجایی که صبح خیلی زود بیدار شده بود به حدی خسته بود که حالا حتی به یاد نداشت کجای شهره یا خونهی زین چه شکلیه! فقط با راهنمایی های اون با چشمای نیمه باز راهی این اتاق شده بود و به محض لخت شدن خوابیده بود.
حالا دیگه خواب به کلی از سرش پریده بود. هرچند دوست داشت باز هم بخوابه اما کنجکاوی برای آشنا شدن با خونهی موقتی وجدیدش این اجازه رو بهش نمیداد. چشماش و با مشتاش مالید و لحاف رو از بالا تنهاش جدا کرد. اینبار با تمرکز بیشتری مشغول بررسی اتاق شد .
تختی که روش نشسته بود چوبی و سفید رنگ و بدون طرح خاصی بود. گوشه ترین قسمت اتاق قرار داشت و یه سمتش به دیوار چسبیده بود. لیام از این قضیه خوشحال شد!! روتختی ترکیب رنگ دیوارهای اتاق یعنی خاکستری روشن و یاسی بود. لحاف و بالشتش به شدت نرم و انگار از پر قو ساخته شده بودن!
کاغذ دیواری اتاق پس زمینهی سفید و خطوط ریز با قلب های کوچیک یاسی و خاکستری داشت. یه تابلوی تقریبا بزرگ هم روی دیوار مقابل تخت نصب شده بود که تصویر خرگوش سفیدی رو بین انبوهی از بادکنک های بنفش نشون میداد. پایین تابلو یه میز کوچیک و صندلی ظریفی قرار داشت و روی میز گلدون بنفش رنگی همراه با لباس های تا شدهی لیام خودنمایی میکرد. لیام مطمئن بود اون شب قبل لباس هاشو تو هوا پرت کرده و از تصور اینکه کسی جز مادرش بهشون دست زده و مرتبشون کرده کمی خجالت کشید. با یادآوری مادرش آهی کشید و نگاهش رو چرخوند تا گوشیش روپیدا کنه.
YOU ARE READING
My weakness {Z.M}
Fanfiction-کاش میشد ازت بگذرم! +نمیتونی...نمیتونم! -چرا؟ +چون ما نقطه ضعف همیم! . . . ....ولی تو نقطه قوت منم هستی! Ziam💛❤