Reach up and make a wish................................. 💛.......................
اخرین تیکهی لباسش رو همون توی چمدون گذاشت و بعد از اطمینان از خالی بودن کمد لباسا زیپ چمدونش رو بست و اونو بلند کرد تا گوشهی اتاق بذارتش. فقط یه دست لباس رو برای فردا نگه داشته بود که موقع رفتن تن کنه و در حال حاضر هم یه رکابی و شلوارک راحتی پوشیده بود.
تمام وسایلش رو از بعد از ظهر بسته بندی کرده بود و به خاطر انبوه هدیههای زین و چیزایی که تو اون مدت با هم خریده بودن برعکس روزی که اومده بود بار زیادی داشت. هرچند لیام نمیدونست چجوری باید همه رو با خودش ببره چون قطعا نیمی از هدایای زین زیاد متعارف نبودن و اون مجبور بود مخفیشون کنه.
مثلا همین دو شب پیش بابت تولدش از زین یه پک قلاده، ویبراتور و بات پلاگ طلایی رنگی هدیه گرفته بود که روشون «لیامِ زین» هک شده بود و لیام قطعا نمیتونست اینو نشون کسی بده. فقط خودش از شدت ذوق اون شب همشونو امتحان و برای زین دلبری کرده بود.
زینی که از دیروز به شدت آروم و ناراحت بود و حتی شیطنتای لیام هم نتونست رو به راهش کنه. هرچند خود لیام هم دلش گرفته بود از تموم شدن این روزا و ترک کردن زین اما این چیزی بود که هر دوشون از اول خواستن و حالا هم یه دلتنگی مختصر قرار نبود چیزی رو عوض کنه.
فردا صبح به خونهی پدر و مادرش برمیگشت و طبق برنامهای که با زین چیده بود، فعلا قصد نداشت به پدر و مادرش بگه از زین جدا شده. قرار بود بگه که خودش تصمیم داره مستقل شه چه از خونوادهاش و چه از زین. چون مطمئنا خونوادهاش به قدری سرزنشش میکردن که اونو از جونش سیر کنن.
نگاهی به دور اتاق انداخت و با یادآوری تمام خاطرات خوبش توی این اتاق لبخندی رو لباش نشست. قطعا تا آخر عمرش قرار نبود این سه ماه شیرین و فراموش کنه. سه ماهی که خود خودش بود و لزومی نداشت مخفی کاری کنه.
قرار بود حسابی دلتنگ شه!
آهی کشید و بعد از دوباره چک کردن کمد و کشوهاش از اتاق بیرون رفت تا زین رو پیدا کنه. با تموم شدن قرارداد و رفتنش خیلی چیزا عوض میشد و زین رو هم محدود تر میتونست داشته باشه. دیگه خبری از لمس ها و بوسههای لذت بخش نبود و لیام قصد داشت از این لحظات باقی مونده نهایت استفاده رو بکنه.
از پلهها پایین رفت و با نگاهش دنبال زین گشت. خونه تو سکوت مطلق بود و صدایی از زین نمیومد. لیام هم قصد نداشت این سکوت رو بهم بزنه پس به آرومی بعد از چک کردن سالن به آشپزخونه نگاهی انداخت و اونجا هم پیداش نکرد.
لبش رو به دهن کشید و بعدداز مکیدنش برای اطمینان نگاهی به گلخونه هم انداخت و وقتی زین رو اونجا پیدا کرد ابرویی بالا انداخت. کم پیش میومد زین داخل گلخونه وقت بگذرونه. اما حالا روی زمین نشسته و به کمد زیر آکواریوم تکیه داده بود.
YOU ARE READING
My weakness {Z.M}
Fanfiction-کاش میشد ازت بگذرم! +نمیتونی...نمیتونم! -چرا؟ +چون ما نقطه ضعف همیم! . . . ....ولی تو نقطه قوت منم هستی! Ziam💛❤