36.Help me

403 78 235
                                    

Don’t scare me away......💛....

حرکت دستش رو تند تر کرد و با بستن چشماش خودش رو شل کرد و بلافاصله خالی شد. بدون کم کردن سرعتش کمی بیشتر آلتش رو مالید و بعد از اینکه ارگاسمش به پایان رسید نفس عمیقی زیر دوش کشید و کمرش رو به دیوار پشتش چسبوند و اهمیتی به سرماش نداد. نفس نفس زد تا تپش تند قلبش رو آروم کنه. تو هجده ساعت اخیر این چهارمین باری بود که دست به خودارضایی میزد و تقریباً تمام قواش تحلیل رفته بود.  

بعد از گذشت یکی دو دقیقه بی حوصله مشغول شست و شوی بدنش شد و بعد از اتمام کار دوش رو بست و بدون استفاده از حوله در حالی که آب از تمام نقاط بدنش چکه میکرد وارد اتاقش شد و روی تخت دراز کشید.

گریه‌هاش رو کرده بود، مشت هاش رو کوبیده بود و فکرهاش رو زیر و رو کرده بود اما هنوز هم آروم نگرفته و بی تاب بود. لیام درست افتاده بود وسط کابوساش. جایی که ترس، نگرانی و دغدغه حرف اول رو میزدن. احساساتی که لیام ازشون فراری بود و درک چندانی هم نداشت.

راه دیگه ای برای تخلیه‌ی خودش و آروم گرفتن ذهنش پیدا نمی‌کرد. توجهی به قلبش که اونو به سمت زین می‌فرستاد نداشت. از اون مرد بیشتر از همه چی دلخور بود. نتیجه‌ی تحلیل های چند ساعت اخیرش فقط کشف و حدس دروغ ‌ها و پنهون کاری‌های بیشتر زین بود. ذهن آشفته‌اش بر خلاف قلبش تمایلی به بودن کنار زین نداشت.

حس میکرد چرخ دنیا ایستاده و زمان منتظرش مونده تا خودش رو جمع و جور کنه. اما لیام ترجیح میداد برگرده به سال پیش وقتی که هیچ دغدغه‌ای نداشت و زندگیش با دروغ پیش نرفته بود.

انگار که وسط سراب بود. همه چیز اطرافش غیرواقعی به نظر می‌رسید و لیام تو اون لحظه‌ها بیشتر از هر چیزی حرص حماقتش رو میخورد. تمام نصیحت‌های پدر و مادرش و غر زدنای نایل تو ذهنش مرور میشد. اون هزاران بار هشدارها رو شنیده بود اما اهمیتی نمی‌داد. وقتی به عمق ماجرا فکر میکرد اتفاقی که براش افتاده بود به شدت ترسناک جلوه میکرد.

راجر راست می‌گفت هر کسی میتونست جای زین باشه و به راحتی مخشو بزنه. و بعد کی میتونست از لیام محافظت کنه؟ هیچ تضمینی برای امنیتش وجود نداشت. به سادگی میتونست گیر یه آدم عوضی بیوفته و راه نجاتی نداشته باشه.

سادگی و خام بودنش حس تحقیر بدی رو بهش میداد. چند ماه تموم راجر و زین روی حماقتش حساب باز کرده بودن و لیام بیشتر از هر چیزی حالا پشیمون بود بابت سر به هواییش! انگار تیرگی دنیا یه حقیقت بود و لیام مثل کبک دائم سرش رو زیر برف میکرد تا باور نکنه چه لجن زاری دورشه. اعتماد بی جاش و زود باوریش میتونست ضربه‌های بزرگ تر از این رو هم بهش بزنه و لیام نمیدونست خوشحال باشه بابت نابود نشدن یا ناراحت باشه بابت ورطه‌ای که توش گیر افتاده.

حس اعتمادش به کل نابود شده بود. حس میکرد هر چیز مربوط به راجر و زین فیکه. دلایل منطقی براش بی منطق به نظر میومدن و لیام هنوز نیاز داشت به اثبات شدن این ماجرا.

My weakness {Z.M} Where stories live. Discover now