no matter what you say...............❤️.......
در حالی که چشماش رو به سختی باز نگه داشته بود پلهی آخر رو هم رد کرد و به سمت اتاق زین قدم برداشت. همیشه معتقد بود تخت زین برای خوابیدن نرم تر از مال خودشه و چیزی قرار نبود دلچسب تر از خوابیدن بعد از یه شب طولانی و طاقت فرسا باشه.
درگیری و نگرانی بابت دادگاه باعث شده بود شب قبل رو خیلی جاها سر بزنه تا بفهمه اوضاع از چه قراره. به زودی همه چی تموم میشد و هر اتفاقی که قرار بود بیوفته همین روزا پیش میومد و باید نهایت تمرکزش رو برای حفاظت از لیام خرج میکرد.
سوییشرتش رو از تنش درآورد و با پایین کشیدن دستگیره وارد اتاق شد اما قبل از بستن در نگاهش به تخت زین افتاد و متوقف شد. نگاه ماتش چند ثانیهی طولانی رو به اون صحنه خیره موند و نفسش رو سنگین و بریده کرد.
چند بار پلک زد تا به خودش بیاد و با انداخت نگاه آخرش به تخت چیزی که امیدوار بود بغض نباشه رو بلعید و از اتاق بیرون رفت. در رو بست اما پاهاش توان راه رفتن رو نداشتن.تنها خودش رو کشید و روی دیوار سر خورد. روی زمین نشست و صورتش رو با دستاش پیچوند.
چرا انقدر زندگی بهش زخم میزد؟
.
.
.
.
.
.با اتمام کارش گوشی رو خاموش کرد و با حرکتی که سعی میکرد آروم باشه اونو روی پاتختی گذاشت و به جای قبلش برگشت. خودش رو کمی جلوتر کشید و با فروبردن سرش تو موهای لیام چشماش رو بست.
درسته که دیر خوابیده بود اما در نهایت آرامشی که میخواست رو گرفت و رفع خستگی کرد. آروم بودن لیام و جوری که تمام مدت خودش رو تو بغل زین جمع کرده و با هر بار فاصله گرفتنش تو خواب نق میزد شب قبل رو براش دلچسب کرده بودن.
میدونست این به معنی درست شدن کامل رابطشون نیست. اونا باید حرف میزدن و خیلی چیزا رو حل میکردن. زین آدمی نبود که یه مشکل رو به حال خودش رها کنه و تا وقتی حلش نمیکرد نگاهی هم به مرحلهی بعد نمی انداخت. و شاید این خصلتش بود که آزار اون اتفاق و حسش به لیام رو بیشتر میکرد.
از تکون خوردنای ریز لیام مشخص بود بیدار شده و جوری که از پشت خودش رو بیشتر به زین فشار میداد باعث شد تا زین بعد از مدتها لبخند کوچیکی بزنه و با تنگ کردن حلقهی دستش دور کمر لیام فاصلهی مولکولی بینشون رو هم از بین ببره و نفس راحتی که پسرش کشید رو بشنوه.
دستی که زیر سر لیام بود رو دراز کرد دست لیام که رو تخت افتاده بود رو تو دستش گرفت. انگشتاش رو بین انگشتای سرد و ظریف لیام قفل کرد و بوسهای طولانی پشت گردنش زد.
قطعا صبحی زیبا تر از این برای لیام ممکن نبود شروع بشه و حالا لبخند نرمی روی لبای اون هم نشسته بود. دلش حسابی تنگ شده بود برای اینطوری بیدار شدن و خوشحال بود که زین این رویا رو هم براش حقیقی کرده بود.
YOU ARE READING
My weakness {Z.M}
Fanfiction-کاش میشد ازت بگذرم! +نمیتونی...نمیتونم! -چرا؟ +چون ما نقطه ضعف همیم! . . . ....ولی تو نقطه قوت منم هستی! Ziam💛❤