2.You can be jus!

1.2K 237 753
                                    


You don't have to pretend.......................................💛.




«تو میتونی جاس باشی:d»

برای بار چندم دوباره پیام رو‌ خوند و نیشخند زد. همونجور که ایستاده بود خم شد و تایپ کرد

+«جاس بودن به تنهایی رو که خیلیا میتونن باشن!!!!»

متن رو فرستاد و لپ تاپش رو بست. اونو توی کوله‌اش فرو کرد و به سمت کمدش رفت. نمیدونست چرا اما کار کردن با لپ تاپ رو به گوشی ترجیح میداد.
به هر حال اون لیام بود و‌عادتای دیوانه وارش!

در کمد رو باز کرد و بلافاصله چند تیکه لباس و خرت و‌ پرت ازش بیرون ریختن. چندتا شلوار جین به سختی بیرون کشید و قبل از منهدم شدن تمام وسایلش کف اتاق به سرعت در کمدش رو بست.
کاش مادرش دست از این اعتصاب مسخره برمیداشت و کمدش رو‌ مرتب میکرد وگرنه لیام تا وقتی مرگ و زندگیش به این کار مرتبط نمیشد دخالتی درش نمیکرد!

شلوارا رو بررسی کرد و با مرتب تر بودن جین طوسی رنگ بقیه رو ‌کف اتاق انداخت همشون تمیز بودن اما به شدت پارچه‌اشون چروک شده بود و تنها مورد قابل پوشیدن همون جین طوسی رنگ بود!

شلوارک کوتاه خردلیشو از پاش در آورد و با دیدن پایین تنش چشماشو چرخوند. خوشبختانه روی لباس های زیرش وسواس خیلی بیشتری داشت برای همین اونا توی یه کشوی جدا کاملا با نظم چیده شده بودن دست برد و یکیشون رو به طور تصادفی بیرون کشید و پاش کرد.

اصولا تو خونه عادت به پوشیدن لباس زیر نداشت و بیشترین پوشش شامل رکابی و شلوارکی میشد که با التماس های مادرش تا بالای زانوش میرسید. همیشه با لباس های زیاد و بلند مشکل داشت بنابراین دلش میخواست حداقل توی خونه بتونه باب میلش لباس بپوشه!

جینش رو‌پاش کرد و به محض رسیدن لبه‌هاش به رون ها و باسنش به یاد آورد که چند روزی هست باشگاه نرفته و‌خطر تبدیل شدن به یه خرس از رگ گردن حتی بهش نزدیک تره!
تیشرت یشمی رنگی که به تن داشت خیلی ساده بود اما لیام حوصله‌ی باز کردن دوباره‌ی اون کمد رو به هیچ وجه نداشت! پس همونجور کوله پشتی و کلید و‌ تلفنش رو‌ برداشت و از اتاق بیرون رفت.

مادر و‌پدرش هر دو سر کار بودن و احتمالا یکی داشت نسخه‌ی یک مجرم رو‌ میپیچید و دیگری هم نسخه‌ی یک بیمار!
لیام پدر و مادر به شدت فرهیخته و به نامی داشت و متاسفانه برای بچه‌ی اونا بودن کم بود!
خیلی خیلی کم!

آهی کشید و تلاش کرد عذاب وجدانی که همیشه به مدت پنج دقیقه بعد از فکر کردن به این مسائل سراغش میومد رو زودتر رفع کنه و بعد از با حسرت نگاه کردن اسکیت هاش کتونی های مشکی رنگش رو به پا کنه!

از خونه خارج شد و همراه با زمزمه کردن آهنگی زیر لب به مردم زل زد! میدونست کار نفرت انگیزیه اما از حرص خوردنشون بابت نگاه خیره‌اش لذت میبرد! اون واقعا بیمار یا همچین چیزی نبود! فقط تفریحاش منحصر به فرد و‌کمی آزار دهنده بودن!
اما سعی کرد برای یک روز هم که شده رفتارهای نا به جاش رو‌ کنار بزاره تا شاید بتونه یه کاری پیدا کنه و دیگه سربار و اضافی نباشه!
طبق تصمیم دیشبش صبح از خواب بیدار شده و قصد داشت چندتا روزنامه بخره و به کتابخونه‌ی محبوبش بره تا یه شغل مناسب، بی دردسر، ترجیحا کم کار و پر درآمد رو پیدا کنه!

My weakness {Z.M} Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt