14.Attention!

1.6K 169 845
                                    

I'm right here........................................💛.............

با حس خارش دماغش تکون کوچیکی به سرش داد تا بر طرفش کنه اما با شدیدتر شدنش ثابت موند و کوتاه نق زد. دستش رو بالا اورد تا دماغش رو بخارونه و با حس چیزی روی صورتش چشماشو باز کرد و به ضرب نشست.

تصور کرده بود حشره‌ای روی صورتشه اما هجوم رنگ قرمز و درد شدیدی که توی بدنش پیچید بلافاصله شب قبل رو به یاد آورد و فهمید اون چیزی که روی صورتشه ماسکشه.

پلکهاشو به خاطر درد روی هم فشرد و تکون ریزی خورد. شکمش و سینه‌اش گز گز میکرد و باسنش هم کمی میسوخت. مشتاش رو بالا آورد و چشماشو مالید. بدنش کوفته بود و لیام حتی حوصله‌ی نفس کشیدن هم نداشت. با هر حرکتش شکمش کمی تیر میکشید و باعث میشد دلش بخواد تا ابد همونجا ثابت بمونه و تکونی نخوره.

اما بدنش که به شدت بوی عرق و سکس میداد و همونجور ترسش از تنها بودن توی اون اتاق کافی بود تا با هر بدبختی که شده از جا بلند شد و پایین تخت بایسته. مغزش حتی یک ذره هم بیدار نشده بود و‌انگار کارهاشو بین خواب و بیداری انجام میداد. فقط میدونست باید از اون اتاق خارج شه و به حمام بره.

چنگی به پارچه‌ی نازک قرمز رنگی که روی تخت بود زد و اونو دور خودش پیچید. کمی احساس سرما داشت و احتمالا لخت راه رفتن بدترش میکرد. نگاه کلی به اتاق انداخت و به محض اینکه خاطراتش کم کم شروع به پر رنگ تر شدن کردن قدم برداشت و به سمت در اتاق رفت. بازش کرد و ازش خارج شد.

کمی سریع تر به سمت اتاق خودش رفت و بعد از ورودش مستقیم به طرف حموم رفت و داخل شد به دوش آب گرم حتی بیشتر از اکسیژن نیاز داشت.

لحاف رو توی سبد رخت چرکها که گوشه‌ی حموم بود انداخت و بعد از باز کردن شیر آب و‌تنظیم دماش مشغول در آوردن وسایلی که بهش وصل بودن شد. ماسک و بانداج و جورابهاش رو در آورد و همه رو گوشه‌ای کف حموم انداخت و به تندی زیر دوش ایستاد.

با جریان گرفتن آب گرم روی بدنش با آسودگی پلکهاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید. سرش رو خم کرد و پیشونیش رو به دیوار تکیه داد. سرپا ایستادن هنوز هم براش سخت بود و لیام انکار نمیکرد که تو اون لحظه چقدر نیاز داره کسی کنارش باشه.

اون همیشه از نظر احساسی مستقل بود و خودش میتونست تمامی کارهاش رو بی اهمیت به بقیه انجام بده اما تو اون لحظه و شاید حتی قبل ترش مثلا وقتی که چشماشو باز کرده بود یا تمام شب رو نیاز به آغوش کسی داشت. حالا اینکه اون شخص زین باشه یا نه زیاد هم مهم نبود...هر چند آغوش گرمش با همه فرق میکرد و لیام جور خاصی دوستش داشت اما اون لحظه حتی دلش میخواست شوهر عمه‌ی مرحومش هم بغلش کنه.

کمی که آب داغ سلول هاش رو تر و تازه کرد تکون خورد و صاف ایستاد... سر حال تر شده بود! شامپو رو از توی قفسه برداشت و کمی ازش رو کف دستش ریخت. بلافاصله بوی هلو توی فضا پخش شد و لیام لبخند کوچیکی زد.

My weakness {Z.M} Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ