It's a beautiful time.............................................💛........
-لیام؟ کجایی؟
+اومدمممم!
آستین پیراهن یشمی رنگش رو نگه داشت و دست دیگهاش رو داخل کرد و بدون بستن دکمه ها اونو رها کرد تا تی شرت سفید رنگش مشخص باشه. با عجله موهاشو شونه کرد و بعد از برداشتن گوشیش وکارت اعتباریش از اتاق جدیدش بیرون رفت.
پلهها رو دو تا یکی طی کرد و با رسیدن به طبقهی پایین زین رو در حالی که به در ورودی تکیه داده بود پیدا کرد. لبخند دست پاچهای زد و گفت
+ببخشید دیر شد.
زین سری تکون داد ودر رو باز کرد
-مشکلی نیست!
لیام جلو رفت و با رد شدن از کنار زین بیرون رفت و همون لحظه اسلپ آرومی به باسنش خورد. خندید و صدای زین رو شنید
-ولی تکرار بشه تنبیه میشی!
لیام طبق عادت چشماشو تو کاسه چرخوند و همونطور که دنبال زین میرفت مشغول بررسی حیاط که اولین بار بود توی هشیاری میدید شد.
مثل خونه اینجا هم رنگ طبیعت داشت و پر از گل و درخت بود یه میز با دو صندلی هم میون اون فضای قشنگ قرار داشت. تنها بخش کوچیکی از حیاط مختص پارکینگ و مسیری برای ورود و خروج ماشین ها بود! توی پارکینگ برخلاف ظرفیتش که تا چهارتا ماشین رو میتونست پوشش بده فقط همون اتوموبیل زین که قبلا هم دیده بود قرار داشت.نگاهش رو از اون فضا گرفت و به تبعیت از زین سوار ماشین شد. با حرکت ماشین از تو جیبش آدامس موزی رو در آورد بعد از گذاشتن یدونه تو دهن خودش بسته رو جلوی زین گرفت
+میخوری؟
زین نیم نگاهی به بستهی آدامش انداخت و یکی رو از داخلش برداشت و به دهن برد.
-ممنون!
+نوش جونت!
لیام گفت و آدامس تو دهنش رو باد کرد.
از اونجایی که شب قبل شام خوردنشون حدود دو ساعت طول کشیده بود و اونا تا دیر وقت مشغول حرف زدن بودن هردوشون صبح خواب موندن و ظهر بیدار شدن! البته اعتراضی هم نداشتن صحبتای شب قبلشون باعث شده بود حداقل دیگه با هم کوچک ترین رودروایسی نداشته باشن و راحت تر باهم کنار بیان.طبق قرارشون لیام پیش نایل میرفت تا زین بعد از تموم شدن کارهاش دنبالش بیاد و با هم به خرید برن. لیام هنوز هم نمیدونست دقیقا چه چیزایی رو قراره بخرن اما برای خودش میخواست حتما چند دست لباس بگیره و خوشبختانه کارت اعتباریش همراهش بود و پول زیادی هم داشت. اصولا لیام همیشه تنها مصرف مالیش برای خرید کتاب وخوراکی بود و از اونجایی که بیشتر کتابا رو از نایل امانت میگرفت پول آنچنانی هم براش صرف نمیکرد و حالا با انبار شدن پول دریافتی ماهانهاش از پدر و مادرش پس انداز خوبی داشت و به راحتی میتونست هرچیزی بخره.
YOU ARE READING
My weakness {Z.M}
Fanfiction-کاش میشد ازت بگذرم! +نمیتونی...نمیتونم! -چرا؟ +چون ما نقطه ضعف همیم! . . . ....ولی تو نقطه قوت منم هستی! Ziam💛❤