Turning somethings into nothing.💛
+سلااااامممم
بلند گفت و با از جا پریدن مادرش زد زیر خنده. کارن با وحشت چرخید و همونجور که دستش رو روی قلبش گذاشته بود به پسر شادش که روی کانتر نشسته بود نگاه کرد.
ک: لیام!!! نزدیک بود سکته کنم...اینجا چیکار میکنی؟
لیام با نیش بازش پاهاش رو تو هوا تاب داد و گفت
+خواستم سورپرایزت کنم چون میدونم با یهویی دیدن یه نفر ذوق میکنی
کارن چپ چپ به لیام نگاه کرد و چرخید تا به ادامهی کارش یعنی چیدن خریداش توی یخچال برسه.
ک: از کجا میدونستی بیمارستان نیستم.
+خانم پین درسته من سر به هوام ولی این دلیل نمیشه تایم شیفت بودن مامانمو یادم بره.
کارن لبخندی زد و اینبار با محبت پرسید.
ک: حالت خوبه؟ تنهایی خوش میگذره؟
+بد نیست.. حداقل هر چی میخوام میخورم.
لیام با خنده گفت و کارن دقیقا همون لحظه با بشقابی که توش رو از میوههای همیشه خرد شده و آماده توی یخچالش پر کرده بود به سمت لیام رفت و اونو به دستش داد.
ک: دقیقا واسه همینه که رنگت پریده لاغر هم شدی... بخور اینارو تا تهش.
لیام پوکر فیس گفت
+مامان من دقیقا سه کیلو وزن اضافه کردم چجوری حساب کردی که میگی لاغر شدم؟
ک: لاغر شدی دوری از من غذا نمیدم بهت.. اعتراض بیخود هم نکن.
لیام به حرف مادرش خندید و خیلی خوب میدونست اون زن صرفا دلتنگ پسرش میشه و اون حرفا فقط بهونه بودن.
این حقیقت بود که خود لیام هم حسابی دلش برای مامانش تنگ میشد. مخصوصا وقتایی که مجبور میشد کارهایی رو انجام بده که تا اون موقع حتی نمیفهمید کی و چطور توسط مادرش به نحو احسن پیش میرن.اعتراف سختی بود اما میتونست بگه دلش گاهی حتی برای غر زدنا و نصیحت کردنای دائمی و روی اعصابشون هم تنگ میشه.
زندگی مجردی انگار عوارضی هم داشت.
ک: معلومه وقتی تنهایی سر وقت صبحانهاتو نمیخوری اصلا معلوم نیست میخوری یا نه.. اونم وعدهی به این مهمی.. تازه تو که عصرا همش بیرونی برمیگردی خونه مگه جون داری برای خودت شام درست کنی؟ یا یه چیز حاضری میخوری که گرسنه نخوابی یا فست فودایی که اینهمه ضرر دارن.. اصلا تو تنبلی نکنه شام نمیخوری؟ گرسنه میخوابی؟ من به بابات میگفتم باید برات شام بیاریم اما میگفت نه لیام مستقل شده نباید مزاحمش بشیم.. واقعا گرسنه میخوابی شبا؟
لیام بی حرف به مادرش که تند تند کلمات رو ادا میکرد زل زده بود و وقتی اون زن دوباره سوالش رو تکرار کرد از روی اپن پایین پرید و با دو قدم خودش رو به مادرش رسوند. خیلی ناگهانی اونو محکم بغل کرد و سرش رو روی شونهاش گذاشت.
YOU ARE READING
My weakness {Z.M}
Fanfiction-کاش میشد ازت بگذرم! +نمیتونی...نمیتونم! -چرا؟ +چون ما نقطه ضعف همیم! . . . ....ولی تو نقطه قوت منم هستی! Ziam💛❤