15.Sweet

1.7K 184 487
                                    

what you see in me?......................... ❤..............

همونجور که آبنبات و به وسیله‌ی دندوناش از تو جلدش بیرون میکشید صفحه کتاب رو ورق زد و مشغول خوندنش شد.

تو همون قسمت خونه که از نظرش یکی از قشنگ ترین مکانایی که دیده بین گیاها نشسته بود و‌کتابی که زین برای ویرایش و مطالعه بهش داده بود رو برای بار دوم میخوند و غلطاشو تصحیح میکرد. هر چند بار اول کارش رو به خوبی انجام داده بود اما باز هم برای محکم کاری داشتن مرورش میکرد که یه وقت چیزی جا نمونده باشه.

تحلیل و نظرش رو هم توی یه کاغذ نوشته و صفحه‌ی آخر کتاب گذاشته بود و قصد داشت وقتی زین برگشت اونو بهش بده. زین بعد از صبحانه‌ای که با هم خورده بود رفت تا یه سر به انتشاراتی بزنه و گفت که برای ناهار برنمیگرده چون یه قرار داره و لیام هم با وجود اینکه حوصلش سر میرفت چیزی نگفت و اجازه‌ای هم برای بیرون رفتن نگرفت.

ترجیح میداد امروزش رو تو تنهایی بگذرونه و بهش هم خوش گذشته بود. و حالا بعد از انجام کارهای روزمره‌اش و خوردن ناهار اونجا نشسته بود و مشغول کارش بود. در واقع اون خیلی زیاد از ویرایش کتاب خوشش اومده بود و دلش میخواست زین باز هم برای کمک‌بهش از این مدل کتابا بده. لیام حتی یه سری جاها کلمات و جمله‌هایی رو‌هم کم و زیاد کرده بود و علامت زده بود که این فقط پیشنهاد خودشه و‌امیدوار بود زین بدش نیاد.

با چک کردن سه صفحه‌ی آخر کتاب و پیدا نکردن هیچ غلطی اونو بست و با گذاشتن آشغالای آبنباتاش کنار کتاب اونو روی زمین گذاشت و از جا بلند شد.

از توی کمد زیر آکواریوم آبپاش رو در آورد و نیم‌نگاهی به برنامه‌ای که تقریبا حفظش کرده بود انداخت و غذای ماهی ها رو هم بیرون کشید و کمی ازش رو روی سطح آب ریخت. با دیدن هجوم ماهی های رنگی آروم‌خندید و بسته‌ی غذا رو به کمد برگردوند. با چک کردن اکسیژن آب و تمیزیش به سمت گلدونا رفت و با آبپاش برگهاشون رو خیس کرد و به آرومی نوازششون کرد.

به‌اونایی که نیاز داشتن آب داد و بعد از تمیز کردن همه‌ی برگها آبپاش رو به کمد برگردوند و مشغول تماشا کردن ماهی ها شد. اون‌واقعا از وجود طبیعت کنار‌خودش لذت میبرد و این امکان تو خونه‌ی پدر و‌مادرش وجود نداشت. وسواس مادرش اجازه نمیداد تا بتونه گیاه یا حیوون خونگی رو بیاره پس فقط از مصنوعیاش استفاده میکردن.

با زنگ خوردن گوشیش کمی از آکواریوم فاصله گرفت و اونو از تو جیب شلوارک زرشکی رنگش بیرون‌کشید. طبق معمول به خاطر تنهاییش به پوشیدن همون شلوارک بسنده کرده بود و این پوشش کم حس خیلی خوبی بهش میداد. با دیدن شماره‌ی مادرش تک خنده‌ای کرد و تماش رو برقرار کرد

+سلام مامان

ک: سلام لیام چطوری؟

+خوبم شما خوبین؟

My weakness {Z.M} Donde viven las historias. Descúbrelo ahora