1

2.4K 123 10
                                    

کوک: ا/ت ما واقعا بهت احتیاج داریم.
ا/ت:باز چه بلایی سرتون اومده⁦ತ_ತ⁩
کوک:جیمین تیر خورده!!
ناگهان قلبش ایستاد و عرق سرد تمام بدنش و در بر گرفت: الان خودم و می‌رسونم.
گوشی و قطع کرد کیف وسایل کمک های اولیه شو که مخصوص این کارا بود و با شتاب برداشت و دوید سمت پارکینگ سوار موتور صورتی رنگش شد و گازش و گرفت حدوداً ده دقیقه بعد اونجا بود تا طبقه دوم و دوید و با مشت به در واحد ۳ کوبید.در باز شد و تهیونگ با چهره ای پر از نگرانی در و باز کرد ا/ت هُلش داد و به سمت اتاق مشترک جیمین و هوسُک رفت در و با ضرب باز کرد و با جیمینی که روی تخت دونفره غرق در A ی مثبت و منبع خون پهلوش بود که حالا حفره ای داخلش دیده میشد و هوسکی که کنارش دستش محکم گرفته بود و اشک می‌ریخت لحظه ای روی دستاشون مکث کرد ولی سریع سرش و تکون داد و سعی کرد به یونگی که  از گوشه ی اتاق بهش خیره بود توجهی نکنه.
کنار تخت زانو زد و اومد شروع به کار کنه ولی نمیتونست با وجود اون نگاه های خیره به دستش بودن و هوسکی از نگرانی داشت جون میداد کار کنه پس مکثی کرد داد زد:نمی‌بینید دارم کار میکنم گمشید بیرون.. همتون.
بعد از خارج شدن اونا نفس عمیقی کشید و شروع کرد.....

۱ساعت بعد
بعد از آخرین بخیه نفس سنگین شدش و بیرون فرستاد و مو های جیمین و بوسید.
وقتی بیرون اومد هوسک پرید جلوش و با چشمانی منتظر بهش خیره شد،لبخندی خسته که خستگی قلبش و نشون میداد به صورت نگران هوسک زد و گفت:یکم دیگه بهوش میاد.
هوسک محکم بغلش کرد و گفت:مرسی نمیدونم اگر نبودی الان چه اتفاقی براش افتاده بود.
دستش آروم تو موهای قرمز رنگش کشید گفت:فقط قُل بد عاشقش باشی و هرگز اذیتش نکنی.
🦄:قل میدم.
بعد از این که هوسک و از بغلش اومد بیرون به پذیرایی رفت و روی مبل یک نفره نشست کوک براش هات چاکلت آورد و گذاشت رو میز روبه روش لبخندی زد و تشکر کرد کوک هم متقابلاً لبخندی زد و کنار تهیونگ روی مبل دو نفره ای که قبلاً اون و ددیش روش مینشستن و خاطرات عاشقانه ی زیادی روش داشتن نشست لحظه ای وجودش از حسادت لبریز شد ولی خودش قانع کرد نگاهی به نوشیدنی مورد علاقش کرد فنجون و براداشت و کمی مزش کرد که ناخداگاه جمله ای از دهانش به بیرون پرید:این و کی درست کرده؟
کوک متعجب شد و پاسخ داد:اممم...من...اگر میخوای به یو....
🥕:آها خیالم راحت شد.
با جمله ی ا/ت حرفش نصفه موند.
ا/ت فنجون و برداشت همزمان داشت با چشم به صورت نا محسوسی دنبال یونگی می گشت ولی موفق نشد تا این که از آشپز خونه بیرون اومد و ناگهان هات چاکلت و تف کرد بیرون و با خشم به کوک نگاه کرد و گفت: فکر کردم خودت درستش کردی؟😠
🐰:خ..خ..خب ..خودم در..درستش ک..کر..کردم دی..دیگه😰
🥕:از کی تا حالا تو میزان شکر مورد علاقه ی من و می دونی😠
نذاشت کوک چیزی بگه و دوید به سمت خروجی و با کوبیده شدن در به همه فهمون که اونجا رو ترک کرده.
روی موتور نشست و کلاه و گذاشت رو سرش تا موقع رانندگی کسی اشکاش رو نبینه، و بلافاصله به سمت رودخانه هان روند مثل همیشه روی نیمکت نشست و به رودخانه  خیره شد جایی که بالاخره متوجه شد که برعکس تصورات مسخرش ددیشم اون و دوست داره.
----------------------------------------------------------------------------
خب اینم پارت یک ببخشید میدونم کوتاهه ولی خب حتی اگر یکوچولو خوشتون اومد ووت بدید هویج داره به فاخ میره🥺😭😔

사랑Where stories live. Discover now