25

400 27 17
                                    

سلاااااااااااااااااااام.
ببخشید بابت تاخیر اینم پارت بیست و پنجممممم.
امیدوارم لذت ببرید ✨
****************************
دوباره همون صحنه تداعی شده بود. یونگی روی مبل بزرگ سمت چپ میز نشسته بود ا/ت سمت چپش ، ته سمت راست و هوسوک پشتش ایستاده بودن.
یونگی کاملا نامحسوس با انگشت اشارش روی دست ا/ت و نوازش میکرد و بهش ارامش خاطر میداد.
در بزرگ سالن باز شد و ری با دو بادیگار وارد شد و مرد عینکی که در قرار قبلی نبود هم وارد شد. از تبلت توی دستش و جثه ی نسبتا ریزش مشخص میکرد بادیگار نیست و قطعا منشی ری بود.
ا/ت نسبت به اون مرد حس بدتری داشت انگار که همه چیز زیر سر اون بود و ری فقط ی پوشش بود. و همشون این و همون اول حس کردن.
ری:«آقای جانگ خیلی خوشحالم که از کارمون راضی بودید.»
یونگی لبخند فیکی زد و گفت:«منم همینطور و اینبار به عنوان تشکر براتون یکی از بهترین منشیام و اوردم.»
و به ا/ت اشاره کرد.
ری نگاه سری انداخت اما اون مرد نگاه دقیقی روی ا/ت کرد انگار که می خواست از جنس ی کالایی مطمئن بشه و ا/ت اون لحظه تمام محتویات معدش و تو دهنش حس کرد اما خودش و کنترل کرد.
ری:«واقعا باعث خوشحالیمه راستش کارای برای نیکلاس خیلی زیاد شده بودن و پیدا کردم ادم قابل اعتماد این روزا خیلی سخت شده و شما لطف بزرگی در حقم کردید.»
با حرف ری متوجه شدن اسم اون مرد نیکلاسِ بهش میومد این باند خیلی کم پیش میومد توش ادمای کره ای پیدا بشه پس این که منشیش خارجی باشه زیاد تعجب برانگیز نبود.
جلسه تموم شد  یونگی و هویوک و تهیونگ همرای ی کامیون بچه اونجا رو ترک کردن و ا/ت تو اتاق جلسه منتظر ایستاده بود.
کمی بعد نیکلاس دوباره وارد اتاق شد.
چهره ی خشکی داشت و وقتی شروع کرد به حرف زدن ا/ت فهمید صداش از صورتشم خشک تره.
نیکلاس:«اسم چیه؟»
ا/ت:«شین جانگ.»
مرد ابرویی بالا انداخت و پرسید:«دو رگه ای؟»
ا/ت:«بله مادرم پناهنده ی کره جنوبی بود از چین پدرمم کره ای بود.»
نیکلاس:«چرا هی فعل گذشته به کار می بری.»
ا/ت:«هر دوشون دو سال پیش فوت کردن.»
دروغ میگفت اون هیچ وقت والدینش و ندیده بود.

فلش بک
از وقتی یادش میومد تو یتیم خونه بود و مدیر یتیم خونه همیشه میگفت خانوادش اون و دور انداختن و خب ی روز که فقط سه ماه به تولد هفده سالگیش مونده بود و بزرگترین بچه ی اونجا بود این تحقیرا از طرف مدیر که اگر شبا به یکی از بچه ها تجاوز نمیکرد شبش صبح نمیشد بالا گرفت و ساعت سه و هفت دقیقه ی صبح ا/ت به کمک بچه های بزرگ شروع کردن تخلیه بچه های کوچکتر و بعدشم جلوی اتاق خواب مدیر و پر از مشروبایی که توی آشپزخونه بود کردن و همه خارج شدن.
اونا همشون میترسیدن و فقط می خواستن برن اما ا/ت احساس خوبی داشت و همه ی فکرش این بود که چی میشد اگر اون مرد و انقدر با چاقو بزنه تا از شدت خونریزی بمیره اما اون لحظه کشتنش بیشتر از شکنجه کردنش ارزش داشت به هر حال اون قرار بود تو جهنم بیشتر درد بکشه.
کبریت و روشن کرد ، پرتش کرد توی باکس نوشیدنی ها ، و در اخر پشت دیوار پناه گرفت.
وقتی که منفجر شد از اونجا بیرون رفت تا اون مکان نامقدس توی اتیش نابود بشه.
با بچه ها به اون نور درخشان  خیره شده بودن خوشبختانه یتیم خونه ی تو چشمی نبود برای همین هم بچه زیاد نداشت هم طول می‌کشید تا اتش نشانی بهش برسه بعد از حدودا ده دقیقه ا/ت سمت بچه ها برگشت.
ا/ت:«خب دیگه حالا باید بتونیم زنده بمونیم.»
کوچیک ترین بچه ده سالش بوداومد و دست ا/ت و گرفت اونا تو ی جنگل می چرخیدن و می گفتن و می خندیدن اونا با هم طلوع خورشید و دیدن و اما این بار فرق داشت این بار همشون با لبخند نگاهش میکردن یکم که چرخیدن یکی از بچه ها پاش به چیزی گیر کرد و افتاد ا/ت سمتش رفت و بلندش کرد و وقتی به پایین نگاه کرد انگار ی دریچه ی فلزی توی زمین بود.
ا/ت و اون و باز کردن و داخلش رفتن.
پایان فلش بک

تمام خاطرات ا/ت مثل ی فیلم سینمایی از جلوی چشماش گذشتن اما اون تکون دادن سرش اونا رو نصفه رها کرد.
نیکلاس:«دنبالم بیا.»....
%%%%%%%%%%%%%%%%%امیدوارم دوستش داشته باشید.
ووت و کامنت فراموش نشههههه.
Havig Love you all 🥰

사랑Where stories live. Discover now