11

658 48 31
                                    

امروز ، روز معامله ی اون باند قاچاق بچه با باند یونگیه که هر کدوم از اعضاش احساسات مختلفی دارن.
«ری نیشینوتوین ۳۷ ساله ، قاچاقچی امریکایی ژاپنی که برای گسترش کارش به همراه شریکش به کره اومده بود ولی اون احساس عذاب وجدان کرد و دست ری و تو حنا گذاشت و برگشت ژاپن و حالا ری نمیتونه به ژاپن برگرده و ساکن کره شده .»
یونگی تمام اطلاعاتی که از نیشینوتوین داشت و مرور کرد و دوباره اون احساس مزخرف که حتی اسمشم نمی دونست اومد سراغش نمی خواست ا/ت کنار اون یارو حتی به اسم منشی ببینه چون مطمئن بود اون مردک عوضی به چشم دیگه ا/ت و می بینه.
یونگی تو اتاق شیکی که قطعا اتاق جلسه بود روی صندلی بزرگی نشسته بود و
ا/ت سمت چپش ، تهیونگ سمت راست و هوسوک پشت صندلی ایستاده بود و منتظر بودن ری بیاد و بالاخره در باز شد و برعکس تصورات همشون مرد خوش هیکل و جونی که تیپ کاملا متشخصی داشت وارد شد و روی صندلی مشابه صندلی یونگی که روبه روشون بود و اون طرف میز قرار داشت نشست و پشت سرش مرد گنده ای که مشخصا بادی گاردش بود وارد شد و پشت سرش در اتاق و بست و سمت چپ صندلی دقیقا رو به روی ا/ت ایستاد.
ری:«اقای جانگ خیلی خوشحالم که باند ما رو برای خرید انتخاب کردید.»
خیلی خودمون و مهربون حرف میزد ادم اصلا باورش نمیشد که این مرد مهربون و صمیمی ی قاچاقچی بچه باشه و همین موضوع باعث می شد ا/ت هر لحظه به مرز تهوع نزدیک تر بشه.
یونگی:«منم از همکاری با شما خوشحالم. من همیشه دنبال بهترین ها هستم و اینجور که شنیدن شما دقیقا همون چیزی که من می خوام و دارید.»
ری:«باید بهتون بگم که تمام چیز هایی شنیدید درسته ، من بهترینا رو دارم.»
و لبخند مغرورانه ای زد.
....
اونا 35 تا بچه رو برای مثلا شروع ازشون گرفته بودن و از جایی که اون بچه های بیچاره بیشتر مواقع با دارو بی هوش بودن چیزای زیادی به یاد نداشتن برای همین جیمین و کوک و جین اونا رو تا جایی که تونستن به خانواده هاشون دادن و گفتن که تو جاهای مختلف پیداشون کردن. و بعضی هاشون که خانواده ای نداشتن یا نتونسته بودن خانوادشون و پیدا کنن به پرورشگاه بکیهون یکی از دوستان قدیمی و مطمئنشون سپردن.
یونگی بعد از ی مدتی قرار معامله ی دوم و تنظیم کرد و اینبار باید به عنوان تشکر ا/ت بهشون میداد ولی یونگی نمی خواست ، اون نمی خواست این کار و کنه پس با جدیت تمام وارد اتاق نامجون که به عنوان فرمانده عملیات انتخاب شده بود شد.
یونگی:«من ی گوله خالی میکنم تو سر....ااااا »
با دیدن نامجون که رو صندلی نشسته بود و جین که روی پاهاش بود داشتن همدیگر می بلعیدن حرفش ماسید و در زد تا اونا متوجهش بشن.
جین با شنیدن صدای در خیلی یواش انگار که ی چیز عادی بود از نامجون جدا شد و رو کرد به یونگی.
جین:«چی می خوای یونگی؟»
یونگی:«ااا... آها چیزه میگم من سر قرار دوم ی گلوله تو سرش میزنم و همه چیز تموم میشه.»
نامجون که مطمئن بود یونگی به زودی با این نقشه مخالفت میکنه و همچنین پیشنهادی میده گفت:«یونگی ما نمیتونیم خودتم میدونی که نمیشه.»
میدونست؟ خب معلومه که میدونست اونا قبلا این کار کردن ولی تمام اون مدت ا/ت مال یونگی بود و یونگی با تمام وجود اون و میپرستید ولی الان بزرگترین ترس یونگی لج کردن ا/ت بود .
یونگی:
بدون هیچ حرفی از اتاق اومدم بیرون و داشتم سعی می کردم خودم و اروم کنم این برام سنگین بود خیلی  ، اخه کی فکرشو می کرد تمام نقطه قوت ، زیبایی و روح زندگیم تبدیل بشه به تنها نقطه ضعف زندگیم!
جیمین:«بیااااان وقت نهارههههههـ‍»
درسته خونه جین و نامجون هستیم ولی جیمین عاشق وسایل اشپزخونه جین بود و بعضی وقتا اون اشپزی می کرد.
بدون میل و کاملا بی جون رفتم سر میز و روی صندلی نشستم به جز اونی که من روش نشستم دوتا صندلی دیگه یکی روبه روی من و اون یکی کنار من خالی بود وقتی به بغیه صندلی ها نگاه کردم دیدم کوک و ا/ت نیستن حتما کوک باز قبل از غذا رفته دستشویی و ا/ت داره غذا رو میاره.
داشتم به بشقاب خالی نگاه می کردم که یکی روبه روم نشست مطمئنم ا/تِ ، وقتی صندلی کنارمم پر شد همون طور که سرم پایین بود گفتم :«چی میخوری برات بریزم؟»
ا/ت:«یکم نابه با کیمچی لطفاً.»
واااااااااااتتتتتتتت حاضرم قسم بخورم این صدای کوک نیست.
هویج:
با ش‍ُک سرش و اورد بالا و با چهره ی خنثی ا/ت مواجه شد. ولی یونگی اون و خوب می شناخت و به راحتی از چشماش خوند که چیزی داره اذیتش میکنه از اونجایی که یونگی خیییییلی خوشبینه فکر کرد به خاطر اینه که کنار هم نشستن و ناخداگاه زد زیر گریه!
ا/ت:
ها؟ چی شد چرا داره گریه من که کار بدی کردم؟!
وااااییی حالا چی کار کنم؟ اصلا باید کاری بکنم؟ ااااههه!
هویج:
همه با تعجب به یونگی زل زده بودن و ا/ت هم تحملش تموم شد و یونگی و محکم بغل کرد!
نمیدونست چرا فقط میدونست دلش اون لحظه فقط بغل کردن یونگی و می خواست.
یونگی هیچ واکنش بدی از خودش نشون نداد و حتی گریش بند نیومد بلکه بیشتر هم شد و وقتی صدای گریه ی ا/ت هم بلند شد همه بیشتر متعجب شدن و اون لحظه این دستای استخونی و کمی ضعیف شده یونگی بود که دور ا/ت میپیچید تا با هم همدردی کنن....
-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_-_
خب ببخشید که دیر شد حالم خوب نبود ولی از امروز دوباره با قدرت شروع می کنم😹
بازم ببخشید⁦^_________^⁩
Havig Love you all 🥰

사랑Where stories live. Discover now