26

423 25 5
                                    

خب گایزززز اینم پارت اخر فصل اول!
ببخشید که دیر شد 😭
امیدوارم ازش لذت ببرید ، پارت اول فصل دو هم به زودی که نه ولی میاد تا عید....
--------------------------------------------------------------
یونگی:
منتظر فشرده شدن دکمه ی پشت انگشتر ا/ت بودم از اولین باری که دکمه از جیبش افتاد و اون بلا رو سر دستش اورد روی ی انگشتر براش طراحی کردمش.
هرچی صبر کردم خبری نبود رفتم پیش هوسوک و گفتم:«پس کجا مونده.»
هوسوک:«هیونگ ما فقط یک دقیقه و سی و هفت ثانیه ست که اونجا رو ترک کردیم!»
اههه پس چرا انگار بیشتره خیلی بیشتر.

ا/ت:
پشت نیکلاس راه میرفت تا به در چرمی سیاهی رسیدن ، نیکلاس دستگیره و گرفت و وارد شد.
ری پشت میز روبه روی در نشسته بود اتاق کلا تم مشکی داشت و خیلی حوصله سر بر بود نیکلاس روی مبل سمت راست سالن که جلوی میز ری بود نشست و به مبل روبه روییش اشاره کرد و رو به ا/ت گفت:«بشین.»
ا/ت سمت مبل رفت و نشست چهره ی اونا خیلی براش اشنا بود خیلی زیادی اشنا.
ری:«خودشه.»
نیکلاس مصمم سر تکون داد:«اره ، خودشه.»
ری روش و به ا/ت کرد و با نیشخند عجیبی گفت:«خیلی وقت بود ندیدیمت...ا/ت!»

فلش بک

ی در فلزی دیدن و واردش شدن اونجا انبار اسلحه بود ولی اسلحه های زیادی داخلش نبود راستش برای اون بچه ها جای خوبی برای زنده موندن بچد حتی برای ی مدت کوتاه.
ی دو ماهی بود اونجا بودن غذاشون شده بود شکارای عجیب غریب ا/ت که با ی تفنگ دستی و صدا خفه کن انجام میداد!
(لطفاً نیاید گیر بدید که با تفنگ دستی نمیشه شکار کرد...)
تو این مدت یکی از پسرا که یک سال ازش کوچکتر بود خیلی عجیب باهاش رفتار میکرد. همش سعی میکرد خودش و به ا/ت بماله و زیاد نزدیکش میشد و اینا ا/ت ازار میداد خیلی زیاد.
ا/ت‌اون یادشه نیکلاس فاکس امریکایی بود و هیچ کس ، حتی خودشم نمیدونست چجوری از تو ی یتیم خونه ی داغون تو کره سر در اورده.
پسر ظریفی بود اما باهوش بود.
ی روز که همه تو اون انبار بودن صدای قدم از بالا شنیدن و بعدش کسی که قصد باز کردن در و داشت اونا زیاد نبودن و اکثرا ریز بودن پس سریع هرکدوم ی جایی قایم شدن . مرد نسبتاً مسن درشت هیکلی وارد اتاق شد.
مرد:«بچه ها بیاید بیرون میدونم اینجایید.»
همشون عملا سکته کردن نفر اول ا/ت اومد بیرون و بقیه پشت اون اومدن و همشون بهش چسبیدن اونا فقط بچه یتیم های بی پناهی بودن که از سایه ی خودشونم وحشت داشتن.
مرد نگاهی ا/ت کرد و پرسید:«تو رئس اینایی؟»
ا/ت:«من پناهشونم.»
مرد نیشخندی زد و گفت:«من حاظرم بهتون پناه بدم در عوضش برام کار کنید.»
خب مسلما ا/ت مغز خر نخورده بود که اینده ی خودش و اون بچه ها رو همینجوری بده دست ی مرد غریبه پس محکم و جدی گفت:«تا چه کاری باشه‍.....

0000000000000000000000000
خب اول از همه اسم فصل دو 과거 هست!
و باز هم به خاطر تاخیر ببخشید.... من انتحان داشتم و چون سال اول دبیرستانم قششششششششنگ پدرمون و در اوردن🥲
H

avig Love you all 🥰

사랑Where stories live. Discover now