19

448 35 63
                                    

سلااااااااا
ااااااااااام ببخشید دیر اپ کردم امروز😅
خب اینم از این پارت.
ببخشید کمه ، امااااا به همین لحظه قسم پارت بعد و بلنددددددددددددد مینویسم✌️
امیدوارم دوستش داشته باشید ✨
Havig Love you all 🥰
πππππππππππππππππππππππππππππππ

یونگی:
وقتی خنده ی ا/ت و دیدم برای ثانیه ای همه چیز و فراموش کردم. اون زیبا ترین خنده های جهان و داشت.
از فکر این که اون خنده ها روزی برای من بودن لبخندی زدم اما با یاداوری این که دیگه اینطور نیست لبخندم در کسری از ثانیه محو شد.
به ا/ت نگاه کردم که تازه متوجه من شده بود. چهرش خنثی بود ولی یهو انگار که چیزی و به یاد اورده باشه دستش و کرد تو کیسه ای که هوسوک بهش داده بود و ی البنی از توش در اورد و سمت من گرفت.
ا/ت: «بیا هوسوکی این و برای تو برداشت.»
هه اون به هرکسی دروغ بگه به من نمیتونه اصلا نه هوسوک نه هیچ کس دیگه ای جز ا/ت نمیدونست من البنی دوست داررم.
ی نیشخنده ا/ت کش زدم و البنی و ازش گرفتم.
یونگی:«ممنون ولی دروغ گفتن کار خوبی نیست.»
بدون حرفی دوید تو هتل هنوزم مثل قبل وقتی مچش و میگیرم خجالت میکشه.کیوت.

همزمان تو اسانسور هتل، هوسوک

++++++++++++++++++++++

بچم جیمیمن معلوم نیست چی کار کرده که اینطوری فرار کرد.انقدر ترسید که از پله ها رفت بالا اونم هفت طبقه رو!
*دینگ*
اه احتمالا الان تازه طبقه ی چهارمه.
کمی جلوی در اسانسور منتظرش وایسادم که صدای قدماش که قشنگ معلوم بود داره خودش و رو پله ها میکشه بالا و صدای ارومش که با خودش حرف میزد و شنیدم.
جیمی:«ای احق واسه چی از پله اومدی الان چه گرفته باشتت چه نه تنبیه شدی. ااااه حاظرم بودم 77تا اسپنک بخورم ولی این همه پله بالا نمیومدم الان اگر پیدام کنه نمیتونم فرار کنم. ایشششش....»
هوسوک:«حالا تو انقدر حرص نخور جوش میزنیا.»
با تعجب نگام کردم و خودش و پرت کرد پشت دیوار معلومه رفته تو لیتل اسپیسش.
اااااه واقعا انتظار دارید من این موچی خنگ کیوت و گاز نگیرم!
با صدای یکم بلند انگار که تعجب کرده باشم گفتم:«اوه!مثل این که توهم زدم ، اون اینجا نیست. هوووف خسته شدم بهتره برم و تواتاق نامجون بخوابم.»
قدمام و با صدا برداشتم و تو اتاقی که نامی نبود رفتم و خب انتظار دیدم تهکوک و تو اون شرایط نداشتم.
کوک با پایین تنه ی لخت به پشت روی تخت دراز کشیده بود و باسنش و رونای پاش حدودا بنفش بودن.
تهیونگ نگاه مگه در زدن بلد نیستی بهم کرد و گفت:«چی می خوای هیونگ.»
هوسوک:«جیمین چی کار کرده؟»
ته:«با این خرگوش بد سر گرفتن اتاق دعوا کردن.»
وای اون جوجه طلایی خیلی باید شجاع شده باشه!
سرم و تکون دادم و گفتم:«چقدر دیگه کارت تموم میشه؟»
ته نگاهی به کوک که از وقتی خرگوش بد خطاب شده بود بغض کرده بود انداخت و به فرانسوی برای این که کوک متوجه نشه
گفت:«Je vais le punir un peu plus et nous sortirons. Environ cinq minutes»
(یکم دیگه تنبیهش میکنم و میریم بیرون. حدودا پنج دقیقه.)
باشه ای گفتم و با صدای پای جیمین که به این سمت میومد کنار در ایستادم و با باز کردنش دهن و کمرش و گرفتم و بردمش تو حمام.
هویج:
ته نگاهی به اون دوتا که بال بال زنان تو حمام چپیدنم ، کرد و همزمان با صدای بسته شدن در حمام رو به کوکی کرد.
ته:«خب ، خب بانی چیز دیگه ای هست که بخوای به ددی بگی؟»
ته انتظار نه ددی تموم شد و دیگه تکرار نمیشه رو داشت ولی....
کوک با بغضی که کاملا تو کلماتش مشهود بود گفت:«تو..ت. خیلی ددی بدی هستی.»
ته با سرعتی که هرگز از خودش ندیده بود روی تخت نشست و کوک و بلند کرد و محکم بغلش کرد.
ته ترسیده بود از این که انقدر زیاده روی کرده بود که کوک همچین چیزی بگه. شاید فقط باید به خاطر کارای بد خودش شلاق میخورد و نباید به خاطر کارای جیمین نیشگونش میگرفت.
اون و بیشتر به خودش چسبوند و سریع و با پشیمونی گفت:«ببخشید...ببخشید کوک من ...من نباید اون کار و میکردم کارای جیمیمن تقصیر تو نیست.»
کوک دستاش و اروم روی کمر ته گذاشت.
کمی بعد با خیس شدن شونش تعجب کرد.
کوک:«ددی؟گریه میکنی؟»
ته با هق هق گفت:«کوکی هق...کوکی ددی و هق ..هق می بخشی؟»
کوک موهای ته رو نوازش کرد و با ارامش گفت:«معلومه که میبخشمت ددی کیوتم.»
همه فکر میکردن کوک ساید شکننده ی این رابطست ولی فقط کافی بود کوک ذره ای از تهیونگ دلخور بشه تا مرز های شکنندگی جابه جا بشن.

همزمان تو حمام همون اتاق، همچنان هویج

+++++++++++++++++++++++++++

جیمیمن سرش و پایین گرفته بود و با استینای لباسش ور میرفت. (کلیشههههههه)
اون توی لیتل اسپیس بود پس هوسوک تصمیم گرفت فعلا باهاش حرف بزنه و بعد حسااااابی ادبش کنه هم برای دعواش هم برای کم دقتیش و استفاده از پله به جای اسانسور!
هوسوک:«خب مینی به ددی نمیگی چرا فرار میکردی؟»
جیمیمن:«اممم دیمینی تلس گایم پوشک موخواست»(جیمینی دلش قایم موشک می خواست.)
هوسوک کمی خم شد و صورت جیمیمن و که هنوز پایین بود و نگاه کرد و گفت:«مینی ،میدونی که ددی از دروغ بدش میاد.»
جیمین بینیش و بالا کشید و با مظلومیت تمام گفت:«اخه...اخه اده اده بهت بکم دبام موتونی.»(اخه اگه بهت بگم دعوتم میکنی)
___________________________________________
تقدیم به شمااااااا.
دوباره هم میگم ، خوشحال میشم ایده ها و...تون و بشنوم.
ی سری به مسیج بردم بزنید.
من اینجام برای شما🤗
Havig Love you all 🥰

사랑Where stories live. Discover now