12

856 50 14
                                    

بعد از اتفاقی که سر میز ناهار افتاد ا/ت و یونگی هردو تو اتاقای خودشون رفتن و بغیه رو با شُکی وحشتناک تنها گذاشتن ، جین که زود تر از بغیه اپدیت شده بود برای ا/ت و یونگی غذا کشید و به اتاقاشون برد. و الان سه روز از اون روز گذشته طی این سه روز هیچکدوم نتها با همدیگه حرف نزدن بلکه تا جایی که تونستن تو اتاقاشون موندن و حتی وقتایی که مجبور بودن همزمان بیرون از اتاقاشون باشن هیچکدوم بهم نگاه نمکیردن.
سوکجین  واقعا نگران اون دوتا بود و داشت به این نتیجه میرسید که ا/ت مبتلا به دو قطبی و یونگیم خود درگیری داره-_-
جین:
اون دوتا دیونه معلوم نیست چشونه میگن از همدیگه متنفرن بعد هم و بغل می کنن و عر میزنن اهههه خل و چلا.
در اتاق ا/ت و زدم و بدون این که جوابی ازش بگیرم وارد شدم طبق معمول رو تخت ولو بود و داشت اهنگ گوش میداد وقتی من وارد شدم بدون این که اهنگ و قطع کنه هدفون و از روی گوشاش برداشت و بهم خیره شد از اون روز چهرش عوض شده بود انگار ی امید خیلی خیلی کمی تو دلش به وجود اومده بود و رنگ و روش باز تر شده بود و خب این خودش ی چیز خوبه.
ا/ت<«اوپا!خوب شد که اومدی اتفاقا خودمم می خواستم بیام پیشت.»
جین:<«اوه خببب چی کارم داشتی؟»
ا/ت:«تصمیم گرفتم موهام و رنگ کنم اما نمیدونم چه رنگی تو همیشه خوش سلیقه ای و مطمئنم میتونی بهترین انتخاب و بکنی.»
واااااات فکر کنم  یکم امیدش بیشتر از یکم بود!
جین:<«اوم خب چی شد یهو تصمیم گرفتی موهات و رنگ کنی»
ا/ت:«مطمئنم حتی نیشینوتوین هم از دختری که رنگ موهاش رفته خوشش نمیاد.»
نگا نگا عجب وزه ایه این دختر من که میدونم نقشت چیه. ولی با همه ی اینا لبخندی زدم که واقعا از ته دلم بود جدا از همه ی این مسائل این یعنی ا/ت ی انگیزه ای داره که مطئنم اون انگیزه ری نیست.
جین:«اوکی ، خب به نظرم موهات با ابی اسمونی خوب میشه.»
هویج:
با این حرف جین ، اولین روزی که یونگی و دید از ذهنش گذشت.
فلش بک:
ا/ت مضطرب تر از تمام زندگیش توی صفی که متشکل بود از بغیه ی کار اموزهای گروهشون ایستاده بود و از طرفی به خاطر خطری که ادمای توی صف داشتن نگران بود از طرف دیگه میترسید تو دوران کار اموزی شکست بخوره نه اون از مرگ نمیترسید اون از نداشتن هیجان میترسید.
تو همین فکرا بود که مردی وارد اتاق شد و جلوی اونا ایستاد و با ورودش صدای تمام کار اموزا خفه شد.
مرد موهای ابی به رنگ اسمون داشت و با ی پلیور سیاه و شلوار چرم هم رنگ پلیورش و ی ماسک پزشکی جلوشون ایستاده بود و پوست سفید دستش و کمی از پیشونیش که از بین چتری هاش به سختی دیده میشد باعث ی حس عجیبی مثل پرواز پروانه تو دل ا/ت میشد و انگار چیزی ازش خارج شد و باعث خیسی لباس زیرش شد ولی اون خودش و کنترل کرد و تو صورت و بدنش تغیری رخ نداد.
ا/ت:
یهو چی شد مطمئنم هفته ی پیش پریود شدم پس این چیه چرا هیچ دردی نداره؟ اههه چرا اصلا ازش خوشم اومد؟
مرد:«من ای دی (A.D) هستم، ارشد سوم شما و همینطور سرپرست گروه شما و معلم روانشناسیتون. هروقت سوالی داشتید میتونید از من بپرسید ولی وای به حالتون سوال الکی و چرند بپرسید.»
انقدر جدی حرف زد که تمام موهای تنم سیخ شد!
ای دی:«هی تو ، اسمت چیه؟»
از جام پریدم دوباره حواسم و به مراسم دادم اون داشت از من میپرسید؟
ا/ت:«رزی هستم اقا.»
(منظورم رزی بلک پینک نیست! فقط چون اسم ی کار اموز و نمیذارن رز گلد یک قسمت از لقبش و گذاشتم که وقتی دوران کار اموزیش و تموم می کنه و ترفیع میگیره به رز گلد تغیر نام میده)
ای دی:«میتونید برید ، رزی تو بمون.»
نه نه نه من بیشتر از همه نیاز دارم برم نههههههههههه لعنت به این شانس قشنگ من.
ا/ت:«چشم قربان.»
هویج:
ای دی راه افتاد و از اتاق کنفرانس بیرون اومد و پشت سرش ا/ت مثل جوجه اردکی که پشت سر مادرش بود راه میرفت و دقت میکرد تا به بغیه ی ادمای توی راهرو رو برخورد نکنه.
ای دی جلو ی یکی از در ها ایستاد و ا/ت هم پشتش ایستاد.
ای دی:«میری تو این تاق و روی یکی از صندلی ها میشینی تا من برگردم.»
خیلی سرد گفت و همین باعث ترس ا/ت از اون مرد می شد.
ا/ت:«بله اقا.»
ا/ت:
وارد اتاق شدم هواش نسبت به بیرون سرد بود البته شایدم بیرون به خاطر جمعیت به نظر گرم میومد. وقتی در و بستم برگشتم و به اتاق نگاهی انداختم اتاق نسبتا کوچیکی بود و وصتش ی میز فلزی مستطیلی با دوتا صندلی دوطرفش بود و چهارتا چراغ مربعی تو سقف کار گذاشته شده بود که اتاق و روشن میکردن و ی دوربین مداربسته هم تو گوشه سمت راست اتاق بود ولی چراغش خاموش بود یعنی قرار نیست این ازمون ضبط بشه!
روی یکی از صندلی ها نشستم و شروع کردم به ور رفتن با انگشتام بعد از حدود پنج دقیقه در اتاق باز شد و به عنوان ادای احترام از جام بلند شدم و بااسقبال گرمی روبه رو شدم حتی بهم نیم نگاهیم نکرد با ی مشت کاغذی که تو دستاش بود نشست رو صندلی مقابلم و منم باز نشستم سر جام.
کاغذا رو گذاشت جلوم و ی خودکارم گذاشت کنارشون و گفت:«این سوالا رو بدون هیچ دروغی جواب بده ، روی تک تک سوالا درست فکر کن هیچ کدومم خالی نزار ، مفهوم شد؟»
ا/ت:«بله اقا.»
....
هوف بالاخره رسیدم صفحه اخر این سوالا از کجاشون در میارن هفت صفحه شش سوالی بود آه.
این از سوال اخر.
ا/ت:«قربان تموم شد.»
کاغذا رو از جلوم جمع کرد و بلند شد و داشت از اتاق می رفت بیرون گفت:«می تونی بری.»
نه تو رو خدا همینجا نگهم دار ایش پنتی و شلوارم به فاخ رفت.
هویج:
پاشو که از اتاق گذاشت بیرون  به اطراف نگاهی کرد و با دیدن تابلو ی سرویس بهداشتی که سمت راست راهرو بود با کله به سمتش حجوم برد ولی وقتی جلوی در رسید ایستاد روی در دستشویی ننوشته بود دستشویی برای خانوم هاست یا اقایون ولی تو راه که داشت میرفت سمت اتاق ازمون دید که ی دختره رفت تو پس فکر کرد حتما دخترونس تا اومد در و فشار بده و وارد بشه ی پسر از اون سمت در و کشید و اومد بیرون و خیلی نرمال از کنارش رد شد و باعث خشک شدن ا/ت شد و از طرفی نگران قسمت پایین بدنش بود پس فکر کردن و کنار گذاشت و وارد دستشویی شد بعله مثل این که دستشویی هم مختلت تشریف داره⁦ಠ_ಠ⁩⁦
با سرعت وارد یکی از دستشویی های خالی شد و خودش و چک کرد و یادش اومد ی سری وقتا اینجوری میشه ولی نمی فهمید چرا الان تحریک شده بود؟
خودش و شست و از دستشویی اومد بیرون.
یک ربع بعد از تایم ناهار اسمش و صدا کردن و گفتن که ارشد دهم کارش داره و باید به اتاق سیصد و یک بره یعنی دوتا طبقه بالا تر و پس سریع خودش و به آسانسور رسوند و چند دقیقه بعد اون جلوی اتاق سیصد و یک ایستاد بود در زد و با صدای ارشد دهم وارد شد.
اتاق خالی بود ، ی اتاق بتُنی که روی دیوارش ی اینه مشخصا دو طرفه بود.
ارشد10:«رزی؟ درسته؟»
ا/ت:«بله اقا.»
ارشد10:«ازت می خوام لباسات و دربیاری و اینجا گارد بگیری.»
ا/ت:
مطمئنم اینجا یکی از محدود اکادمی هایی هست که برقراری هر نوع رابطه جنسی با کار اموزای زیر بیست و سه سال ممنوعه و خب من دارم چراغ روشن دوربین گوشه ی اتاق و میبینم پس با خیال راحت لباسام و در اوردم و دستام و جلوم نگه داشتم اصلا به اینجور موقعیت ها عادت نداشتم.
نگاه مزخرف اون عوضی روی بدنم واقعا اذیتم می کرد دلم می خواست خفش کنم.
همونجور که داشت با اون چشای هیزش من و می خورد پوزخندی زد و گفت:«بدن خوبی داری.»
از اتاق خارج شد و یکم بعدش ی نره غول اومد تو و گارد گرفت.
وقتی فهمیدم چه خبره منم گارد گرفتم که صدای زنگ آکادمی و شنیدم الان اولین کلاسم با استاد ای دی بود با نگرانی برگشتم سمت اینه که صدایی از بلندگو گفت:«نگران نباش به استادت خبر دادم.»
سری تکون دادم و برگشتم به حالت گاردم.
ای دی:
یک ساعتی بیرون از اکادمی کار داشتم و وقتی برگشتم مستقیم سمت کلاسم رفتم میدونستم که جین بهشون گفته نیم ساعت تاخیر دارم. وارد کلاس شدم همه نشسته بودن و داشتن با هم دیگه حرف میزدن که وقتی من وارد شدم سکوت تمام کلاس و گرفت.
ی دور همه رو از نظر گذروندم اما رزی و ندیدم اخمام و کردم تو هم و جدی گفتم:«رزی کجاست؟»
یکی از بچه ها که اسمش چیمی بود دستش و برد بالا و با تکون سر من که بهش اجازه ی صحبت می داد گفت:«قربان ارشد دهم خواستنش اتاق سیصد و یک.»
چی اون مردیگه عوضی من بز دستش نمیدم بعد اومد کار اموز من و برده برای ازمایش!
بدون حرفی از اتاق دویدم بیرون و سمت اتاق سیصد و یک با قدمای عصبی می دویدم.
ا/ت:
نزدیگ نیم ساعت داشتم با اون خرس گریزلی زد و خورد می کردم و صورتم از درد بی حس شده بود و تعداد کبودیای بدنم از دستم در رفته بود انگشت کوچیک دست چپم شکسته بود و شقیقه هام ضربه خورده بود و حتی نمی دونستم چجوری بی هوش نشدم!
با لگدی که به شکمم خورد جهش خون و تو دهنم حس کردم و دیگه نتونستم وزنم و تحمل کنم ثانیه ای قبل از بی هوش شدن صدای در و بعد داد شخصی اشنا رو شنیدم:«داری چه.....»سیاهی.
=========================================
تقدیم به شما گوگولیام⁦(。・ω・。)ノ♡⁩
Havig Love you all 🥰





   

사랑Where stories live. Discover now