• #10 •
با صداش از سرزمینش بیرون پرید و حتی شونه هاشم تحت تاثیرش بالا پرت شد و با چشمایی که از ترس بزرگ و رنگی که به سفیدی میزد به هری نگاه کرد.-هی هی! حالت خوبه؟! چیزی شده؟ کسی اومده تو خونت؟ بد اخلاق؟!!
لویی کلمات هری رو میشنید. اما چندین ثانیه طول کشید تا اونهارو پردازش کنه... هنوزم فکرش پیش چیزی بود که دیده. دوباره جایی که دیده بودش رو نگاه کرد و دوباره برگشت.-م...من خو..بم...
لویی گفت و تو افکارش غرق شد. باز به خونه نگاه کرد و اونقدر ناگهانی تو خونه پرید که نزدیک بود زمین بخوره!هری مات و مبهوت به لویی نگاه کرد. حتی نمیدونست باید چه ریاکشنی نشون بده. فقط میدونست تا دقایق طولانی ایستاد و به قاب پنجره ی خالی نگاه کرد...
وقتی به خودش اومد، لویی هنوز برنگشته بود. قلمی که تو دست داشت، تقریبا خشک شده بود. آروم تر از جریان هوا قلمش رو شست و افکارش رو که هنوز ترکش نکرده بودن رو آروم کرد.
باید چی کار میکرد؟ میرفت و در میزد و ازش میپرسید واقعا حالش خوبه یا نه؟؟
اگه فقط غذاش سوخته بود چی؟ و اگه واقعا کسی وارد خونش شده بود؟ آه هری تمومش کن.بهرحال هری توی اتاقش موند. اما نتونست بهش زنگ نزنه و مطمئن نشه! بوق های انتظار، عجیب ترین نویز های تاریخ بودن. و بدترینش! هری فکر کرد و نفسش رو فوت کرد.
-ا..لو؟
لویی با همون کلمات مقطع اشنا گفت و هری نگرانیش توی چهره ی مشوشش بیشتر شد.-بد اخلاق؟ فقط زنگ زدم که مطمئن بشم... حالت خوبه...؟
هری به این فکر کرد چرا تو چنین موقعیتی باید چنین اسم افتضاحی رو صدا بزنه؟ و لویی گوشی رو محکم تر نگه داشت.-گفتم. خوبم... اتفاقی نیوفتاده...
لویی با صدایی که چیزی به فروپاشیش نمونده بود گفت و لبهاش رو گاز گرفت و پتوش رو دورش کشید.-میدونم دارم رواعصاب رفتار میکنم... اما هنوز مطمئن نشدم. اشکالی نداره اگه نگی... میخوای نگه داریم و حرف بزنیم؟!
هری پرسید و به زمین نگاه کرد.لویی به جایی که اون شبح واره ایستاده بود نگاه کرد و حالا از سکوتش لرزید. چرا باید اون شکلی باشه؟ تا به حال همچین چیزی اتفاق نیوفتاده بود... لویی بی وقفه میلرزید و بدن سردش رو دور پتو پیچیده بود.
-آ..ره...
با صدای لرزونش گفت سعی کرد تنفسش رو کنترل کنه. تلاش خوبی که ثمره ای نداشت...-خوبه.. خوبه... آه... چیزی پیشت داری؟
هری دستپاچه گفت. وقتی براش اونقدری غیرمنتظره بود که نباید میبود.-چی؟
صداش که از ته چاه طنین مینداخت توی گوش هری پیچید. این حقیقت که صداش زیادی زیباست از کجا اومده بود؟
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...