• #19 •
صداست.. جمعیت، ازدحام.. دیوانه وار، فرکانس های مختلف و امواج جیغ مانند..استخون هاش رو حس میکرد، در حالی که از شدت لرزشش بدنش رو پس میزدن.. نمیتونست ازشون فرار کنه. نمیتونست با پوشوندن گوش هاش حتی از شرشون خلاص شه.
ناقوس کلیسا..چهره های مغموم، چهره های تیره! سنگ و گلبرگ های گل یاس، آسمون و عمق حزن انگیز زمین..
فقط. صداست!
خیلی بلند.لرزشه. و نور هایی که منشعب شده از منابع نامحدودی فقط بوجود میان.
انگار زمین رو بندِ جهنم میکردن! آتیش زبونه میکشید و از انجمادش میسوخت!
صدا بود. خیلی خیلی بلند! گوشش هاش رو میپوشوند اما تیغه ها توی پوستش فرو میرفتن. نورِ مطلق.. تاریکیِ عمیقش!
فرو میرفت و پرت میشد..
سقوط میکرد و غرق میشد..
چرخهی متناوبی که نمیتونست متوقفش کنه.. صدای خفهی بمی انگار از پشت اقیانوس های تیرهش شنیده میشد..خودش؟ داشت زیر حباب هایی که برای اون نبودن خفه میشد!
فقط لرزش.
تاریکی و نور.
چهره هایی که توی صورتش فریاد میزدن..
و لعنت!
صدا..-لویی! به من نگاه کن.. لطفا!
دست های سرد و عرق کردش رو دوطرف صورتش قاب گرفته بود. انقدر ترسیده بود که نمیتونست از آغوشش بیرون بکشتش یا به این فکر کنه که بدن بیجونش رو پایین ببره..بدنش دیوانه وار میلرزید.. انگار که فرومیپاشید ولی نمیتونست جدا شه..
-منو نگاه کن.. لطفا..
داشت گریش میگرفت. با بیچارگی به اطراف نگاه کرد. نمیدونست زین کجاست. حتی اگر میدونست هم، نمیتونست لو رو تنها بذاره. محکم تر توی آغوشش فشارش میداد بلکه بدنش به حالت عادیش برگرده..فکرشو نمیکرد.. انگار خودشم با لرزش هاش فرومیپاشید..
-هیشش.. من اینجام. خب؟ لطفا..
با صدای دورگهای که از استرس شدیدش نشات میگرفت گفت و سر لویی رو توی حصار دست هاش نگه داشت و به شونه خودش تکیهش داد تا به زمین نکوبتش و انگشت هاش رو به مچ های دستش رسوند تا محض رضای خدا نگهشون داره. انگار نمیدونست بجز التماس کردن و صدا زدن مسیح چطور میتونه این رو متوقف کنه. هرچند، هیچ کاری واقعا از دستش برنمیومد! هرچی که بود، نمیخواست حتی یه لحظه هم بیشتر طول بکشه. چشم هاش رو بست و بینیش رو به موهای فندقیِ پسرک چسبوند و پلک هاش رو بهم فشرد..اما.. چیشد که این اقیانوس متلاطم منزوی شد؟
سکوت..
انگار که معجزه شده باشه ناباورانه چشم هاش رو باز کرد و اروم ازش جدا شد در حالی که هنوز دست هاش رو دورش نگه داشته بود.
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...