• #01 •
پنجره رو باز کرد. تقریبا از چهارچوبش خارج شد و روی لبه نشست. سیگارش رو از جین سیاه رنگش بیرون کشید و بعد دنبال فندکش گشت. دستش رو جلوی شعله نگه داشت و انگار، پوستش التماسش میکردن که بسوزونتشون! ایندفعه کجا رو باید انتخاب میکرد؟
نفسش رو قبل از اینکه دود کاملا از ریه هاش خارج بشه نگه داشت و گذاشت ریه هاش رو بسوزونن!
سرش رو به عقب هل داد وقتی دود سیگار رو از دهنش آروم بیرون میفرستاد.
هرچقدرم این دنیای لعنتی در حال به فاک رفتن باشه، سیگار همه چیزو از یادم میبره!
با خودش فکر کرد و گذاشت دوباره لب هاش به کاغذ گرمش بچسبه.
اون خسته شده بود!
خسته از تمام چیزایی که داشت از تو اون رو میبلعید و خب، حتی یه جفت چشم واقعی هم اطرافش پیدا نمیکرد. درونش لزج شده بود! مایع سیاه رنگی که اون رو تبدیل به یه هیولا، برای دیگران نه، برای خودش کرده بود! آسیب هایی که به خودش میزد بیشمار بودن و اون نمیدونست چطور به اینجا رسید! نمیدونست چطور پوست حساسش رو پر از زخم و بعد روشون رو پر از تتو کرده!
اون فقط گیج بود و فقط میخواست، خودش رو از این وضعیت نجات بده. پس دستاش رو روی لبه گذاشت و کمی خودش رو جلوتر کشید تا پایین رو نگاه کنه.
اون فقط میخواست فرار کنه میخواست تموم شه! شایدم، نیاز داشت نجات داده بشه؟
آهی از روی لب هاش سر خورد و دستش رو توی موهاش کشید و تصمیم گرفت یکم دیگه از سیگارش لذت ببره!
با صدای موسیقیی که با صدای بلند اما با ریتم به شدت آروم شروع به پخش شد سرش رو بالا گرفت.
رو به روش یه پنجرهی باز دید و پسری که سعی داشت چیزیو تنظیم کنه؟
یا شایدم بِکِشه!
اون منم؟ لویی با خودش فکر کرد و این یه اخم عمیق رو روی صورتش بوجود اورد.
پسر موهای بلندش رو کنار زد و بلاخره به لویی نگاه کرد و یه لبخند بزرگ و دندون نما که ردیف دندونای سفیدش، خرگوشیاش، و حتی چال هاش رو به نمایش میذاشتن رو نشونش داد.
و واکنش لویی، تنها نشون دادن انگشت فاکش بود و باعث شد کمی زیر لب غر بزنه!
ولی هری فقط لبخندش رو حفظ کرد و زیر لب زمزمه کرد"اونجا بمون" سعی کرد حرکات لباش رو کنترل کنه تا اون متوجه بشه.
لویی کلافه نگاهش کرد. چرا؟ اون عجیبه! این تنها کلماتی بود که از ذهن لویی میگذشت و باعث شد خلاص شدن رو فراموش کنه!
بهرحال نمیخواست کسی اون رو اونم زمانی که کاملا شکسته و بی پناه بود ببینه! لعنتی! زیر لب زمزمه کرد و پاهاش رو جمع کرد و چشماشو چرخوند.
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...