- I hate that I love you! -

325 96 124
                                    

• #13 •


-میتونم کمکتون کنم؟

-چ...چی؟
لویی لب زد و ناباورانه به چهره ی مرد نگاه کرد.

-شما کی هستید؟
مرد اخم کرد وقتی چیزی از لویی نشنید. با بالا تنه ی ورزیده لختش به چهارچوب در تکیه داد.

-ای...اینجا... خونه‌ی پولستون نیست؟
لویی پرسید و دست های لرزونش رو نگه داشت و توی شکمش جمع کرد.

-آه... چیزی جا مونده؟ تا تسویه حساب چهارماه وقت داشتیم...
مرد به پشت گردنش دست کشید. و به هری نگاه کرد و باز به لویی برگشت.

-تسویه حساب؟ فروخته شده؟
لویی با صدای لرزونش گفت. نمیتونست چیزی رو که میشنوه باور کنه... این غیر ممکن به نظر میرسید...

-آره، تقریبا سال پیش. شما آشنای خوانواده قبلی بودین؟
پرسید و پاهاش رو جا به جا کرد. و با دقت بهش نگاه انداخت.

-من نمیفهمم...
لویی نا باورانه گفت و دستش رو توی موهاش فرو کرد. هری از پله ها بالا اومد، وقتی ناتوانی لویی رو دید شونه هاش رو گرفت.

-هی. اتفاقی افتاده؟!
مرد که به نظر بی حوصله میومد گفت و بهش نگاه کرد.

-ن...نه. متاسفم...

لویی نا امیدانه گفت با قدم هایی که انگار توی فضا معلق بودن از در سمت محوطه رو به رو برگشت، مرد رو بست و سرش رو تکون داد.

هنوز انگشت های هری دور شونه هاش بود، وقتی اشک های شک زدش شروع به پایین ریختن کردن. هری فشار کمی به بازوهاش آورد، تا روی پله ها بشینه.

-من نمیفهمم... فقط... فقط میخوام دوباره ببینمش...
لویی گفت و به چهره ی هری نگاه کرد. غمگین بود؟ انگار. اما لویی احساس میکرد دوباره به هزار قطعه تبدیل شده...

-تموم شد...
ناباورانه لب زد و نگاهش توی چشم های هری ثابت موند. حتی نمیتونست وزن پلک هاش رو تحمل کنه... نمیتونست اشتباه باشه. اون برگه... چیزی که گفته بود... همه نشونه ها میخوند! باید همینجا باشه. باید...

-لو... اگه هنوز ازش مطمئنی، تموم نشده!
هری با صدای آرومش گفت و لویی چشماش رو ازش گرفت و به پله ها دوخت. باید همینجا میبود... ولی... هرچیزی... باید سعیشو میکرد. باید "جایی که همه چیز به اونجا برمیگرده" رو زیر و رو میکرد... نه؟!

بلند شد و با استین هاش اشک هاش رو پاک کرد، قبل از اینکه مصمم باز در بزنه، و هری که صداش میزد رو نادیده گرفت.

-من زنگ میزنم به پلیس، اگه همینجوری در بزنی!
مرد چشم هاش رو چرخوند و بی حوصله بهش نگاه کرد.

-نه...
لویی سر تکون داد و مرد رو کنار زد و وارد خونه شد. وسایل دست نخورده بودن... بجز چند  تغییر جزئی... انگار دیروز بود، که کریسمس رو زیر شومینه قدیمی جشن گرفتن.

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now