• #14 •
-اینجایید؟
لیام پرسید و صورت بی حالتش انگار چیزی نبود که لویی و هری رو متعجب کنه.-چیزی پیدا کردید؟
لیام در حالی که دست هاش رو توی جیبای شلوار اِبرکرومبیش فرو میکرد، گفت. نه اینکه اهمیت بده! دوست داشت ببینه زودتر از اینجا میرن.لویی از اتاق میهمان بیرون اومد و سرش رو نا امیدانه تکون داد.
-برلینت...
لیام زیر لب گفت و توی موهای کوتاهش دست کشید، قبل از اینکه دوباره به اون دوتا مزاحم نگاه کنه.-شام آمادس. اگر خواستید.
لیام گفت و بعد از لبخند تصنعیی که زد پشتش رو کرد و از پله ها پایین رفت.-چه مهربون.
هری گفت و لبخند زد.-جدی؟! من اشتهام کور شد.
لویی غر غر کرد و صدای خنده ی هری رو شنید.-ولی هنوز ازشون ممنونم.
لویی زیر لب گفت و دسته ای از برگه هارو روی میز گذاشت.
-نیست که نیست! بدترینش اینه که حتی نمیدونم دنبال چی باید بگردم...
ایندفعه واقعا کلافه شده بود. دستش رو بالا کشید و پشت گردنش قفل کرد.-بیشتر وقتا نمیدونیم دنبال چی میگردیم لویی! بریم؟
هری گفت و دستش رو روی شونش گذاشت تا پایین برن. و سر و صدا، چیزی بود که توجهشون رو جلب کرد و مجبورشون کرد سریع تر از پله ها پایین برن.-هی هی، چه خبره...
هری گفت و نایل رو از روی شیشه خرده ها کنار کشید.-دست بهش نزن!
لیام دستاش روی صورتش بود و معلوم بود داشتن بحث میکردن. وقتی صدای هری رو شنید و دستاش رو دید، داد زد و انگشتش رو تهدید وار سمت هری تکون داد. نایل به وضوح لرزید.
هری از شدت بلندی صداش نا خودآگاه دستاش رو بالا برد...-آروم باش رفیق... فقط میخواستم به خودش آسیب نزنه...
-به تو ربطی نداره اون چیکار میکنه!
لیام گفت و صورتش رو از انزجار جمع کرد. اینجا چه جهنمیه؟!-لیام!
نایل ایندفعه دخالت کرد و لیام با اخم هایی که گره هاشون باز ناشدنی بودن بهش نگاه کرد. اما درکمال تعجب فکش رو قفل کرد و ساکت شد.-ببخشید.
نایل به آرومی گفت و هری سرش رو تکون داد. لویی که تا اون موقع ساکت و متعجب ایستاده بود توی اشپزخونه رفت تا چیزی پیدا کنه تا شیشه خورده هارو از روی زمین جمع کنه.نایل از کنار لیام گذشت و توی اتاق رفت و در رو بست. به نظر خوشحال نمیومد. لیام دستش رو روی چشماش گذاشت و به کابینت تکیه داد. البته... بعدش چرخید و بهش ضربه زد. هرچیزی بود، انگار زیاد خوب پیش نمیرفتن...
هری و لویی با تعجب بهم نگاه کردن و لویی وقتی داشت از کنارش رد میشد آروم بهش گفت باهاش حرف بزنه.
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...