• #21 •
-بیدار نمیشی پرنسس؟
کنار گوشش زمزمه کرد و دوباره سر جاش دراز کشید و لبخند محو ناشدنیش رو کش داد.. روی دست های تقریبا مشت شدش که روی بالشت خالصانه رها شده بودن بوسه ی ریزی زد و دوباره دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد. توی خواب کمی غر زد و موهای نرمش رو معترضانه زیر فکش کشید..-لویی.. امروز باید بریما..
لویی با شنیدنش چنان با شتاب بلند شد که سرش به چونش برخورد کرد و تقریبا فکر کرد فک هری رو شکونده با وحشت و دستهایی که از تعجب روی دهنش نگه داشته بود نگاهش کرد..-هری.. خوبی؟؟ خدایااا.. من..من فقط.. ببخشیددد..
با نگرانی گفت و با تردید دستش رو جلوتر برد.هری انگشت هاش رو دور مچش قفل کرد و روی خودش کشیدش.. لویی که غافلگیر شده بود روی سینش افتاد و با چشم های متعجبش نگاهش کرد..
-خیلی درد گرفت.
هری با اخم گفت و لویی معذب نگاهش کرد..-حواسم نبود.. ببخشید..
لویی با لبهای آویزونش گفت و به آرومی روی دست هری رو نوازش کرد.-ببخشمت؟ چرا باید ببخشمت؟
هری گفت و هنوز گره اخم هاش، و همینطور گره ی انگشتاش دور مچ لویی رو باز نکرده بود.. لویی که نمیدونست چیکار کنه بی هیچ دفاعی نگاهش کرد..-هری..
ملتمسانه صداش زد و هری نفس عمیق و تاریکی کشید هرچند دلش میخواست بلند بلند بخنده و در نهایت بغلش کنه و کل روز رو نگهش داره.. اما حفظش کرد..-ده دیقس داره حرف میزنه بعد منو هنوز نبوسیده.. بعد میگه ببخشید! واقعا که..
هری گفت و نمایشی چشم هاش رو بست و یکی از دست هاش رو روشون گذاشت.. لویی که متوجه شده بود لبخند زد و پاهاش رو دو طرف بدنش قرار داد و روی شکمش نشست، خم شد و دست هاش صورتش رو در بر گرفت و مثل همیشه حس گرمای تموم ناشدنیِ هری زیر انگشت های سردش حس فوق العاده ای داشت.. وقتی شروع به بوسیدنش کرد هردو روی لبهای هم لبخند میزدن.. از کی تاحالا کنار هم بیدار میشدن؟هری دستهاش رو از روی بازوهاش بالا اورد و یکیشون رو پشت سرش گذاشت و اون یکی رو روی گونه هاش، عمیق میبوسیدش و نمیخواست هیچ وقت این لحظه به پایان برسه..
البته چیزی نگذشت که با حس کردن مایع گرمی روی دستش بر خلاف میلش از لبهای شیرینش فاصله گرفت و با اخمی که از تعجبش نشات میگرفت به کف دست دیگش نگاه کرد.. با دیدن مایع قرمز رنگ به صورت نیازمند لویی که با گیجی بهش نگاه میکرد نگاه کرد..
-سرت خون اومده!
گفت و روی آرنج هاش بلند شد، پس لویی عقب تر رفت..-چی؟؟
لویی متعجب پرسید و اخم کوچیکی کرد و دستش رو پشت سرش کشید.. با دیدن خون روی دستش سرش رو متعجبانه کج کرد..
ESTÁS LEYENDO
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfic❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...