• #04 •
هری چشم هاشو به شدت روی هم گذاشت وقتی نور خیره کننده خورشید سعی داشت اونها رو از هم بشکافه! هری اشک هاش رو زیر پلک هاش حس کرد، جوری که لغزنده بودن و اطراف چشماش رو میسوزوندن! اما سعی کرد کم کم بازشون کنه. البته تنها چشم سمت راستش رو! چشمی که بتونه ساعت روی دیوار رو ببینه! هفت و نیم! هری لبخند چال نمایی زد و دوباره چشم هاشو با شیفتگی بست و دست هاشو از زیر متکا بالا برد خودش رو مثل یه گربه خسته کش و قوس داد! در حالی که بالشت نرمش تمام گوشه های صورتش رو بغل کرده بودن کم کم دست هاشو پایین تر اورد و از زیر بالشت زیر سرش گذاشت. جوهر های سیاه روی قفسه سینش زیر تلالو های خورشید میدرخشیدن. دستش رو روی چشماش کشید و اولین کاری که کرد چک کردن گوشیش بود! این خیلی بد بود که از اول صبح نمیتونست از اون صفحه درخشان دست بکشه؟ بهرحال!
بداخلاق~ ولی نمیتونی!
هری خندید و صدای خنده نخودیش توی اتاقش پیچ خورد و به خودش برگشت.
هری بلند لب زد هرچیییییییی و خب این همون چیزی بود که روی صفحه تایپ کرد و براش فرستاد. منتظر نموند تا اون پسر بی اعصاب جوابش رو بده. بلند شد لبه تخت نشست و دوباره و حتی دوباره بدنش رو کش داد و صدای تلق تلوق بدنش رو به وضوح شنید."چطور بدون اینکار میتونستم زنده بمونم؟" پسر با خودش فکر کرد قبل از اینکه بلند شه و سمت میز تحریرش بره.
لیوان آبش رو برداشت و کمی ازش نوشید و به این فکر کرد امروز روزیه که نمیخواد حتی از اتاق خواب دوست داشتنیش بیرون بره! پس لپتاپش رو روشن کرد و تا صفحش بالا بیاد توی دستشویی کوچیکش گوشه اتاق رفت و روی مسواک برقیش خمیر دندون زد، دهنش مزه جهنم میداد!
همینطوری که مسواک گوشه لپش بود از دستشویی بیرون اومد و گوگل رو باز کرد و صدای دلنشین کیبورد.
"The Grinch"
لبخند زد، با همون دهن کفی! وقتی که نزدیک بود مسواک از دهنش بیوفته کمی از پف پفی های کفی توی دهنش که مزه توت فرنگی میدادن توی گلوش پرید و به شدت، به شدتتتت! گلوش رو سوزوند! نفهمید چطور دست هاشو بالای سرش برد مثل کسایی که خونشون اتیش گرفته باشه توی دستشویی دویید تا تمام محتویات سوزناک توی دهنش رو توی سینک خالی کنه!
- ححح...
و این صدای عجیبی بود که هری در حالی که نوک زبونش رو بیرون اورده بود و صورتش رو جمع کرده بود در اورد و سرش رو تکون داد! هری از خمیر دندون مـــتـــنــــــفـــــــر بود! به معنای واقعی کلمه! اما خب، به دندونای سفید نیاز داشت تا باهاشون لبخند بزنه! کاری که همیشه میکرد.
چی چیک! صدای نوتیف گوشیش وقتی که هری داشت دهنش رو میشست توی دیوار های اتاقش طنین انداخت.
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...