• #15 •
تقریبا یه هفته میگذشت.هری بعد از برگشتنشون جوری رفتار میگرد انگار اتفاقی نیوفتاده، لویی ولی، افکاری داشت که مغزش رو چرخ میکرد و دنده هاش رو خرد...
انگار نمیتونست هیچ چیزی رو بفهمه... توی چرخه ای از ندونستن گیر افتاده بود! از یه طرف هیچ نشونه ای از جوانا ندیده بود، از طرف دیگه هری و خب... احساساتش؟
چی میشد اگه تمام اون شب فقط یه خواب بوده باشه؟
-لو؟
هری صداش زد و دستش رو جلوی صورتش تکون داد.-هوم...
به سختی نگاهش کرد. اگه مجبور نبود، اینکارو نمیکرد! بعد از اتفاقی که افتاده بود نیاز داشت ازش دور بشه. اما فقط ساکت تر شده بود. حتی دوست داشت فرار کنه و هیچ وقت برنگرده... اگه هری چهرهی جدیدی بود که ترکش میکرد؟!
بلاخره... ترس میتونه تاثیرش رو بذاره... نه؟دیگه تحملش رو نداشت...
-میگم... قهوه میخوری؟
هری لبخندش رو برگردوند و پرسید.لویی فقط سرش رو تکون داد. خدا میدونست چقدر از طعمش متنفره!
وقتی هری کنارش نشست سرش رو روی میز گذاشت. نباید انقدر نزدیکش باشه! چرا همش نزدیکش بود؟ هری فقط دنبال یه راه حل میگشت.
-باید برگردیم...
لویی با صدایی که بین بازوهاش خفه شده بود گفت.-چی؟
هری پرسید.-میگم... تموم شد!
لویی با بی حسی گفت و دستش رو روی چشماش کشید. اونقدر خسته بود که حتی نیاز داشت برگرده توی آپارتمانش، و روال احمقانه و بیمارگونش رو برگردونه... انگار به اون زندگی عادت کرده بود... خیلی افتضاحه آدم به درد کشیدن عادت کنه... نه؟-اما...
-بس کن! لطفا... دنیا پر از پروانه نیست...
لویی گفت و نگاهش رو گرفت، درحالی که هنوز دستاش رو میز بود. از اینکه هری دائما سعی میکرد امیدوارش کنه متنفر بود.چرخ دنده های رویاهای دروغین، عمیق تر از واقعیت خرد میکنن... لویی این دردو به وضوح روی دنده هاش داشت...
هری سرش رو پایین انداخت. انگشت های لویی توی رنگ بنفش و آبی خودنمایی میکردن، با زخم هایی که کنار ناخن هاش بوجود اورده بود، انگار توی اسید سوزونده شده بودن...
-داشتن خوب میشدن...
هری با غم واضحش گفت. چیزی که باعث شد لویی سرش رو برگردونه و بعدش که فهمید، دستهاش رو توی شکمش جمع کنه. اخم کرده بود. اون میدونست؟-از پشت پنجره ها، نه فقط دستات...
هری دستش رو جلو تر برد و روی سینه ی لویی گذاشتش.-بلکه قلبت هم توی زخم هاش، زیادی واضح بودن...
هری گفت و دستاش رو پایین تر برد تا به دست لویی رسوندش. لویی بغض کرده بود. چطور این درد تمومی نداشت؟ داشت از افکارش دیوونه میشد. از پوچی راه حل هاش، عقلش رو از دست میداد... از این همه شکست...
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...