• #17 •
-وایسا.. لو..
هری نفس نفس میزد و پشتش حرکت میکرد. بعد از اینکه لویی ازش پرسید "تو هم دیدیش؟" هودی و باکسرش رو به سرعت پوشید و از عمارت خارج شد، حالا میدویید، سمت نقطه ای نا معلوم، ولی تو راستای دیوار سنگی بین عمارت و جنگل.ماشین سیاهی از جادهی اونور دیوار با عجله رد میشد، به شدت روی ترمز زد وقتی از پشت دیوار صورت آشنایی دید. صدای جیغ مانند لاستیک شنیده شد و ماشین بلاخره متوقف شد.
-لویی!
تقریبا داد کشید وقتی هنوز از ماشین پیاده نشده بود.با چهرهی مشوشش سمتش برگشت. فکر کرد صدایی از مادرش رو میشنوه ولی انگار اشتباه کرده بود. اهمیتی نداد، چیز دیگهای بود که صداش میزد. یه چیز مهم تر! چیزی که بیشتر نیازش داشت!
خونه..
لویی راهش رو سمت عمق جنگل کج کرد و به سرعت سمت قسمت تاریک تر دویید.
هری که قطرات عرق روی بالا تنهی لختش با جریان هوا روی بدنش حرکت میکرد، اول ایستاد و به اون چهرهی آشنا که سعی میکرد گوشهی لباسش رو از در بسته شدهی ماشین بیرون بکشه با گیجی نگاه کرد ولی باز نگاهش رو به جنگل داد.
لویی مهم تر بود تا بخواد به این یکی رسیدگی کنه!
دوباره حرکتش رو سمت شاخه های در هم تنیده پیش گرفت و پشت سرش دوید. دیوانه وار چشم هاش رو حرکت میداد تا پیداش کنه.
با دیدن پاهای سفیدی که در تضاد با محیط اطرافش بود سمتش دوید.
-لو.. تو.ههه.. چیش..دهه
هری از لا به لای نفس هایی که به سختی جریان داشت گفت و به لویی نگاه کرد.-چرا.. فرار میکنه؟
هردو نفس نفس میزدن. لویی سرش رو سمت هری برگردوند و اقیانوس های متلاطمش رو بهش دوخت.-لویی!
با صدای محکمی گفت وقتی بازوش رو توی دستش گرفت و برش گردوند.لویی سمت زین برگشت، ولی تغییری توی صورتش ایجاد نشد.
اونقدر غمگین شده بود که دیگه اهمیتی به تعجبش از حضور زین نده.
-چیشده؟! کدوم گوری رفته بودی.. اون گوشی به فاک رفتت دو هفتس خاموشه!
توی صورتش داد زد. این نگرانی دائمی و افکارش زیادی تو این مدت کارو براش سخت کرده بودن.کنترلی روی صداش نداشت! این دو هفته حتی یه شیم نتونسته بود درست بخوابه.. میتونید بفهمید چقدر ممکنه بهش سخت گذشته باشه، اگه گودی سیاه رنگ زیر چشم های آتشینش رو میدیدین.
لویی چیزی نگفت. سرش پایین بود و گوشه های هودیش رو توی مشتش فشار میداد.
فقط حس میکرد داره دیوونه میشه! انگار تصویر هلوگرامی از جوانا دنبالش میکرد که دست از سرش برنمیداشت!
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...