• #07 •
صدای جهنمی گوشیش توی خونه طنین انداخته بود! لویی دستپاچه سعی کرد کارش رو سریع تر توی دستشویی تموم کنه و خب زیادی داشت دقت میکرد و برای همینم با تاخیر شروع کرد به فحش دادن! و مثل بچه ها از دستشویی بیرون اومد و همینطور که از عصبانیت زیر لب غر میزد، پاهاش رو به زمین کوبید و از در اتاقش عبور کرد.
-کدوم گوری هستی به فاک رفتههه!!!
تقریبا جیغ زد و دستش رو روی صورتش کشید.صداش از سمت مبلای راحتیش میومد. سمت مبلا رفت ولی، خب... یعنی... قبل از اینکه بخوره به دیوار راهرو، قرار بود سمتشون بره!:) دستش رو گذاشت روی دماغ دردناکش و راهش رو کج کرد و ایندفعه تصمیم گرفت چشماشو باز نگه داره.
-سان عاف عه...
لویی با حرص غر زد و تمام متکاهارو زیر و رو کرد.هنوز اون صدا خفه نشده بود !!!!
کم کم داشت گریش میگرفت. رفت وسط خونه ایستاد و دستاشو از هم باز کرد.
-اول باید پیدات کنم که بتونم جوابتو بدممم!
گفت و دوباره با کلافگی دستاشو توی موهاش فرو کرد. نگاش رو دور خونه چرخوند. چرا مبل تک نفره رو چک نکرده بود؟ و چرا اون نور عظیمی که از صفحه سبز شده گوشی به سقف سفیدش برخورد میکرد رو ندیده بود؟ درسته چون ساعت شیش صبحه و شیش صبح اون مرگ مغزیِ کامله!زیر لب به خودش و به گوشیش فحش داد و سمتش رفت و به قول خودش اون تلفن کوفتی رو جواب داد.
-کیه!!!
با خشم گفت.-کی فکرشو میکنه کسی مثل تو همچین خشمی داشته باشه؟
با صدای فوق آروم جواب داد.-زین؟
لویی صداش رو پایین اورد و عضلات منقبض شده ش رو رها کرد و بلاخره و ایندفعه واقعا چشماش رو باز کرد و به وسایل رو به روش نگاه کرد.-خودمم...(سکوت) میترسیدم جوابمو ندی.
لویی به جوراباش زل زد. اما اون هیچ وقت نباید کلمات رو نگه داره، حتی اگه بیرحمی به نظر بیاد! قانونش رو برای خودش گوشزد کرد و دستاش رو مشت کرد، با بیرحمی جواب داد.
- اگه قبل از جواب دادن اسمت رو میدیدم هیچ وقت بر نمیداشتم!
- بس کن لو! میدونی منظوری نداشتم.
-نمیخوام بحث کنم زین! ساعت شیش صبحه! حالام میخوام برگردم تو تخت...
زین پشت تلفن آه کشید و لویی نفس عمیق. کاش انقدر سخت نبود.
-نمیخوام بحث کنم لو، فقط زنگ زدم...بگم که متاسفم! بابت اونروز و هرچیزی که بهت گفتم! دیدنت تو این وضعیت...
-چه وضعیتی مالیک! چرا همش سعی میکنی اینو بگی؟!
زین دوباره آه کشید و ابروهای لو از اخمی که اونارو بهم گره زده بود درد گرفته بود.
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...