• #05 •
تلالو های خورشید بعد از ظهری توی خونه میتابید. یعنی اینهمه مدت خوابید؟ با گیجی دست دردناکش رو از زیر جسم بیجون و کرختش بیرون کشید. طوری که خودش رو تمام این مدت بغل کرده بود نشون میداد چقدر سردش شده بود و خب، انقدر خوابش عمیق بود که چیزی زیر پوستش حس نکنه. آروم بدنش رو از زمین کند. کم کم به خاطر اورد چرا به جای تخت مهربونش روی زمین بیرحم خوابیده. با فکر کردن بهش ناخودآگاه اخم عمیقی بین پیشونیش بوجود اومد.
ولی بیشتر، غمگین شد. خیلی غمگین. اون پسر خیلی عصبانی و غمگین و تنها بود! نبود؟
بدنش بدجور درد میکرد. حس میکرد تمام استخوناش از زیر دندون های شیطان بیرون اومدن. کاملا خرد شده! دست های دردناک و سردش رو توی جیب هودیش برد و به گرمای نسبی شکمش چسبوند و روی زانو هاش خم شد.
______________________________
هری اخم کرده بود و به پنجره نگاه میکرد و گاهی باز به فیلمش بر میگشت. ولی فکرش پیش جایی بود که خیلی وقته کسی رو توی قاب پنجره اش نپذیرفته. ساعتهای طولانی... و تعجب نکنید که هری اهمیت میداد. اون برای هر کس دیگه ایم همینکارو میکرد. قطعا!پیام هاش هنوز خونده نشده بودن. و هری دست از چک کردن گوشیش کشیده بود.
توی افکارش بود که تلفنش شروع کرد به زنگ خوردن. بدون اینکه شماره رو ببینه برداشت.
-هریم.
-هری!!!
صدای عصبانی اون دختر جهنمی توی گوشش پیچید!-جم...
و خندید.-از دیروز دارم بهت زنگ میزنم! کدوم گوری بودی؟!
-اینجا کدو حلوایی...
باز خندید.- دست از خندیدن بکش مرتیکه عوضی!
هری سرش رو برای جما تکون داد. و متوجه شد "هی... قرار نیست اون اینو ببینه!"-کارتو بگو جم. باید برم.
با لبخندی که از خنده هاش باقی مونده بودن گفت.-بری پشت بومات بپوسی و تلفنای فاکیتو جواب ندی چون نمیخوای؟ اوکی مزاحمت نمیشم!!!
-بگووو.
-حل شد دیک هد! برو به کارای مسخره ات برس. و دفعه اخرت باشه که منو نادیده میگیری!!!
-فاینننن. لاو یو کدو حلوایی!
-لاو یو دیک هد.
هری بازم خندید و تلفن رو قطع کرد. و بله جما کسی بود که حتی در صورت رفع نیازش هم دست از زنگ زدن بهت برنمیداشت تا مطمئن شه از رو مرضه که جواب نمیدی، نه چیز دیگه ای! میترسید شاید زمانی که داری صبحونه میخوری نی آب پرتغال رو قورت داده باشی و کرکسا از غرب آمریکا طرف جنازت نشونه اومده باشن!
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...