- Hug! -

368 96 74
                                    

• #11 •


لویی روی زمین افتاده بود. اونقدر شک زده بود که اشکهاش رو فراموش کنه. چقدر گذشته بود از وقته به پاکت توی دستش و اسمش زل زده؟!

هیچ ایده ای نداشت. مغزش گره خورد بود. افکارش بهم میپیچیدن و توی این واقعیتی که نمیتونست هضمش کنه، اسید وار حلش میکرد. باید کاری میکرد. اما حتی آمادگیشو نداشت روی پاهاش بیاسته. یا به کسی زنگ بزنه و یا حتی پاکت نامه رو باز کنه.

اگه این فقط یه شوخی بزرگ از طرف هرکوفتی باشه چی؟! اگه...

ولی اون پسر...
گفتش دیدتش. گفت بهش گفته اسمش جوانست دیگه نه؟!

اگه واقعا، برگشته باشه چی؟!

ولی چطور ممکنه...

یعنی نمرده بود؟! یعنی دکترا ازش قطع امید نکردن؟ شایدم یه معجزه برش گردونده بود؟ شاید خودش خواسته بود تا خبر بدن که مرده؟؟

اما چرا...

صبر کن... اونا هیچ وقت مراسم خاکسپاری نداشتن. تابوتی که گم شد و هنوز پیدا نشده!

از اون بیمارستان محلی... همونجا نزدیک خونه پدربزرگش تو اون جاده‌ی قدیمی... یعنی ممکنه؟!

سوالات توی ذهنش طنین مینداخت و کلمات پاسخ دهنده دور تر از جایی افتاده بودن که لویی دستش بهشون میرسید.

اما کم کم شک کرد. اگه واقعی بود چی؟
اگه کسی سر به سرش نذاشته باشه... اگه...

دست های لرزونش رو به لَبَش رسوند و با احتیاط چسبش رو جدا کرد. کاغذی آبی رنگ رو دید. همون کاغذای همیشگی... همونایی که همیشه وقتی به خارج از شهر، برای فروش خونه ی پدریش میرفت و مجبور میشد بمونه برای لویی میفرستاد تا تنها نمونه.

——————————————————

لوییِ عزیزم...                                   

متاسفم برای اتفاقی که افتاد.
مجبور بودم هیچی بهت نگم...
امیتونی بیای و پیدام کنی؟!
جایی که همه چیز به اونجا برمیگرده؟

مامان دوستت داره بیبی بلو...
نمیتونم صبر کنم تا ببینمت...
از طرف مادرت: جوانا.

———————————————————

چشم های لویی از این گشاد تر نمیشدن. قلبش نمیتونست از این محکمتر بکوبه. این یه رویاست... این یه رویاست! این واقعیت نداشت. یه خواب بود که فقط باید ازش بلند میشد. اینا هیچ کدوم واقعی نیستن... هستن؟! نه... لویی قطعا خواب میدید...

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now