- Endless words! -

459 104 103
                                    

• #08 •

با صدای آلارمش از خواب بیدار شد. از راهروی باریکش گذشت و قهوه آسیاب شده رو توی قهوه جوش ریخت و به پیشخوان تکیه داد و گوشیش رو توی دستش چرخوند تا جهت درستش رو داشته باشه.

میس کال هایی که زین انداخته بود به نظر عجیب میومد. و لویی تمام دیروزو با همون غریبه ی دیوونه حرف زده بود، چیزی که اونقدر اعجاب انگیز و اونقدر غرق کننده بود که حواسش نبود کی شب شد و اون وقتی از پنجره توی خونه برگشت روی تختش افتاد و خوابش برد.

اسم زین رو لمس کرد و به بوق های مقطع انتظار گوش داد. باورش نمیشد از صبر کردن برای همچین چیزی داره آرامش میگیره! و باورش نمیشد این چند وقت چقدر کمتر قرمز بود و بیشتر به آبی میزد و آروم و راکد فقط منتظر بود تا همه چیز بهتر بشه! اونقدر که حتی دیشب حتی هیچ تصویری از سایه هاش هم سراغش نیومدن.

-الو...
صدای خواب آلود زین توی گوشش پیچید و از افکارش بیرون پرت شد.

-سلام! زنگ زده بودی؟
زین روی چشم هاش دست کشید و از روی تخت بلند شد و با چشم های نیمه باز به شکم برهنه ی چین خوردش نگاه کرد.

-لو...
انگار که تازه فهمیده باشه چشماش بازتر شدن.

-لو! کدوم گوری بودی!
لویی خندید و چشم هاشو چرخوند.

-فکر میکردم برات عادی شده باشه که یه روز گوشیمو جواب ندم...
لویی به پشت گردنش دست کشید و تکیه ش رو از جزیره گرفت و سمت یخچال قدم زد.

-عادت کردن به سکته سخته...
زین گفت و خمیازه کشید. سعی کرد بحث رو جلوتر از جایی که لویی نمیخواد نبره.

-من خوبم زین.
لویی گفت و پاکت آبمیوه رو از توی یخچال بیرون اورد و به دروغش فکر کرد. کاش میگفت: "بهترم زین!"

زین سکوت کرده بود. انگار اونم دروغش رو فهمیده بود. لویی به این فکر کرد شاید سخت باشه مردم دروغ هاتو متوجه بشن، ولی این خیلی خوبه که کسی رو داشته باشی تا حرفات رو بشناسه، هرچند بیهوده و غم انگیز به نظر برسن...

-چیکارم داشتی؟
لویی آه کشید و پرسید.

-آه... لوتی بهم گفت ازت بخوام برای امضای برگه ها بری پیش چیل.
زین روی صورتش دست کشید و اخم کرد. میدونست نقطه امنشو رو رد کرد و فقط باید منتظر یه انفجار بزرگ باشه... یجورایی میدونست این مکالمه قراره دوباره خراب شه. و لویی کم کم اخماش پررنگ تر میشدن و پاکت آبمیوه رو بیشتر توی دستاش فشار میداد. بعد از اینکه چند دقیقه بی حرکت و عصبانی سعی داشت توی هوا حل شه و موفق نشد، گوشی رو با شونش نگه داشت و در آبمیوه رو باز کرد.

-جدی؟! چرا خودش بهم زنگ نزد!؟
لیوان رو از کابینت بیرون کشید و روی جزیره کنار ابمیوه کوبید. از قدم هاش شعله های عصبی بیرون میزد و صداشون خونه رو به لرزه مینداخت.

• THΞ WINDOWS |L.S|Donde viven las historias. Descúbrelo ahora