- Sometimes we break so beautiful! -

383 71 106
                                    

• #22 •
(Final chapter)

با حس کردن لرزش جسمی رو شکمش چشم هاش رو باز کرد.. تقریبا چند بار پلک زد تا بتونه هوشیاریش رو برگردونه.. دستش رو توی جیبش فرو کرد و گوشیش رو بیرون کشید، با دیدن اسم "دیوونه"، به این فکر کرد اصلا میخواد اسمش رو عوض کنه یا نه؟ چشم هاش رو بست و دایره ی نسبتا بزرگ سبز رنگ رو لمس کرد و گوشی رو به گوشش نزدیک کرد..

-خدای من.. بگو که جواب دادی! لو؟؟!
صدای مضطرب هری توی گوشش پیچید.. اخم کوچیکی از سر گیجی کرد و پشت دست آزادش رو روی چشم هاش کشید..

-هری؟ سلام.

-خوبی؟؟؟ وای خدای من.. صد بار زنگ زدم و جواب ندادی.. فکر کردم..

-من.. خوابم برده بود..
با صدای خواب آلودش مابین جمله ناتمومش گفت و با گیجی به اطرافش نگاه کرد..

-خوابت برده بود؟ شوخیت گرفته؟!! کجایی الان؟
هری گوشی رو محکم تر از چیزی که باید به گوشش فشار میداد.. انگار سعی میکرد یه تیکه از واقعیتش رو داشته باشه، حتی از پشت اون کیت های دیجیتالی، میخواست توی بازوهاش باشه.. حس میکرد تمام روز خونریزی کرده و حالا که تموم شده توی فنجون شب افتاده.. ولی با این فرق که حالا تهی بود.. بدون اون، زندگیش نصفه بود..

لویی به اطراف نگاه کرد.. صدای جیرجیرکا و خاک مرطوب زیر پاهاش نشون میدادن جایی دور از تمدنه.. و اتفاق های قبلش کم کم پشت پلک هاش رنگ میگرفت..
با به یاد اوردنش چشماش بزرگ تر شدن و قلبش شروع به تندتر تپیدن کرد.. اما با شتاب سرش رو برگردوند تا روی کنده رو ببینه.. ولی سایه ی هیچ موجودی رو روش ندید..

-هرییی!
هیجان زده اسمش رو صدا زد، هنوز سرش به اطراف حرکت میکرد تا پیداش کنه..

-چی؟ چیشده؟ لطفا بگو که توی جنگل گی بار راه ننداختن و توام یه مرد جذاب تر از منو ندیدی.. خدایا! نمیشه یه دیقه هم تنهات گذاشت..
هری دستش رو روی پیشونیش گذاشت و با بیچارگی به ستاره های درخشان شب نگاه کرد..

- اگه گی بارم زده باشن، هیچ کس جذاب تر از تو پیدا نمیکنم..
لویی با یه لبخند بزرگ جواب داد و باز به زمین برگشت تا به اطراف نگاه کنه..

-کجا رفت..

-کی کجا رفت؟ داری بهم دروغ میگی نه؟ وسط سکس ولت کرد و میخواد که هیچ وقت بهت زنگ نزنه نه؟ همین میشه دیگه.. وقتی ازم دور میش..

-هریییی یه دیقه ساکت باش! نه.. من.. مطمئنم که دیدمش..
لویی با گیجی زمزمه کرد وقتی با بیچارگی و چشم هاش دنبال جوانا میگشت..

هری نفس عمیقی کشید و سرش رو تکون داد..
-لویی.. نگو که دوباره..

-نه اینبار فرق میکرد! اون..

-خیله خب.. بهت اعتماد دارم! فقط میتونی لوکیشنت رو برام بفرستی؟
هری گفت و دستش رو پشت گردنش کشید.. نمیتونست دوباره لویی رو درحالی که دوباره فروپاشی رو تجربه کرد بود رو ببینه.. ولی میدونست که اینبار ممکن بود که با همیشه فرق کنه؟

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now