• #02 •
چشم هاشو چندین بار باز و بسته کرد تا دید تار شده با اشک هاشو برگردونه!
به تصویر ساختمون رو به رو نگاهی انداخت، سایه ساختمون خودشونو روی اون میدید، و حضور شبح وار اون پسر فرفری رو از پشت پرده های کرکره ای. چرا داشت بهش نگاه میکرد؟ نگاهش رو دزید، یه جورایی، در اتاقش رو بهم کوبید و بیرون رفت. چهار طبقه رو با پله های مارپیچ طی کرد. زین منتظرش بود، فرد سیاه پوشی که سیگار رو گوشه لبش حفظ کرده بود.
سمت خونه زین راه افتادن. با دو تا تک خنده کوتاه برای احوال پرسی! لویی متنفر بود. از اینکه مجبوره با زین وقت بگذرونه حتی با این حساب که تو این تاریکی تنها کسی که تونسته بود لویی رو تحمل کنه زین بود! و حتی لوتی و اون پسر دیوونه!
_______________________________________
دیشب شب دلچسبی نبود! لویی بعد از فکر کردن بهش چشماش رو برای سقف چرخوند! پتو نازکش رو کنار زد و از چهارچوب پنجره بیرون رفت و دوباره پاهاش رو آویزون کرد. بعد پروسه همیشگی! سیگار و شعله فندک! چشماشو بست و سرش رو به شیشه سرد پنجره تکیه داد. گذاشت هوای سرد پوست بی پناهش رو در بر بگیره! اون حتی ارزو کرد کاش شلوارکشو هم در میورد!
چطور این اتفاق افتاد؟ به این فکر کرد! چیزی که بشریت حداقل یه بار توی زندگی نکبت بارش بهش برمیخورد! لویی با درد نفسش رو بیرون داد. ولی واقعا چطور؟
به یاد اورد. چرا فقط چیزای با ارزشش رو از دست میداد؟ میترسید؟ دیگه نه. هیچی جز درد حس نمیکرد و این کار ریه هاش رو سخت تر میکرد! حتی چنگ زدن به هوا هم براش سخت بود! متداول ترین کار! دم و بازدم! اونم سخت بود.
دستش رو روی چشم های مرطوبش کشید. دلش برای تمام چیزایی که ازش گرفته شده بود یا از دست داده بود تنگ شده بود!
- هی!
پسر دیوونه از پنجره خم شده بود. لویی چشماش بسته بود، اما جز اون کی میتونست انقدر خل و چل باشه که با یه غریبه اینطور گرم حرف بزنه؟ قطعا همون دیوونه!!!لویی حتی به خودش زحمت نداد سرش رو از شیشه برداره!
- اگه همینجوری به صدای بلندت ادامه بدی قطعا چند تا گلدون توی صورتت میشکنه.هری خندید.
-پس مجبورن دوتا نشونه بگیرن!لویی سرش رو به زور اورد جلو و با بیحوصلگی چشماش رو باز کرد.
- چی میخوای؟؟!-فکر کردم نمیتونم نقاشیمو تموم کنم! ولی تو اینجایی! ادامه بدیم؟
-وات د فاک؟! تو حتی برای شروعشم ازم نپرسیدی.
با صدای نرمی که تحلیل میرفت و اخمی که ابروهاش رو گره زده بود به هری توپید!-درسته! فکر کردم گستاخیه اگه نپرسم و به پرو بودن ادامه بدم!
و خندید. لویی تمام مدت داشت با خودش فکر میکرد مشکل این پسر چیه!! شاید عقلشو از دست داده؟
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...