- Hold the Sun! -

458 129 118
                                    

• #06 •

دیوونه~ گرفتی خوابیدی؟
دیوونه~ واقعا داری اینو بهم میگی؟

لویی که چشم هاش رو با پشت دست هاش میمالوند روی یکی از آرنج هاش بلند شد و به گوشیش زل زد.

بد اخلاق~ خوابیدم دیوونه!

دیوونه~ ناک ناک؟

بداخلاق~ از جوک بدم میاد...

دیوونه~ منزل خرس های قطبی؟

بداخلاق~ ها ها!
و چشم هاشو برای گوشی چرخوند. اما بیا اون لبخند کوچیکش رو که سعی میکرد نگهشون داره رو فراموش نکنیم!

دیوونه~ دروغ میگم؟ اون از دیروز که مثل گربه هایی که افتادن توی چاله آب و میلرزن پریدی بیرون، اینم الان که مثل خرس میخوابی! بذار ببینم چه موجودیه که هم از یخ خوشش میاد و هم از خواب؟

بداخلاق~ بس کن تا اسمتو با بلک لیستم آشنا نکردم!

دیوونه~ هرچی!

بداخلاق~ همیشه اول صبح لختی؟!

و درسته لویی پشت پنجره ایستاده بود و خب، دلش میخواست سر به سرش بذاره! اونقدری که شاید پسر خجالت بکشه و پرده لعنتی اتاقش رو برای همیشه نصب کنه تا لویی با خیال راحت سیگار بکشه؟ درسته. همینو میخواست.

دیوونه~ خیلی...

بداخلاق~ حال بهم زنی پسر میدونم!

هری در حالی که پتوی بافتنی رنگارنگش رو دور خودش میپیچید چشماش رو ریز کرد و سمت لویی برگشت و بهش نگاه کرد. لوییم دید. هری دوباره سرش رو سمت گوشی برگردوند و شروع کرد به تایپ کردن.

دیوونه~ بده تو خونه همسایه فضولی کنی!

و ریز ریز خندید و به لوییی که سرش توی گوشیش بود و کمی میخندید نگاه کرد.

بداخلاق~ زیادی داری حرف میزنی:)

و درسته؟ درسته! لویی نمیدونست چرا هم به نیازش برای صحبت کردن به اون ادامه میده و هم میخواد با این حرفا پسش بزنه؟ چرا اینکارو میکرد؟ خودشم نمیفهمید... ولی مگه کارایی که تا الان انجام داده بود منطقی بودن؟

دیوونه~ پس تو بهم بگو! دیشب نگفتی موضوع از چه قراره... حالت خوبه؟

لویی اخم کرد. یه اخم بزرگ! برای همینم از جلوی پنجره رد شد و گوشه اتاق ایستاد. چرا باید براش دلسوزی کنه؟

بداخلاق~ مگه به تو ربطی داره؟

دیوونه~ فقط دارم میپرسم!

بداخلاق~ مگه برات مهمه؟!

دیوونه~ هست.

بداخلاق~ هاه. تا با چیزی که پیدا کردی سرگرم بشی؟
بداخلاق~ بهتره خودمون رو گول نزنیم و تو گورت رو گم کنی تا من راحت باشم...

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now