• #06 •
دیوونه~ گرفتی خوابیدی؟
دیوونه~ واقعا داری اینو بهم میگی؟لویی که چشم هاش رو با پشت دست هاش میمالوند روی یکی از آرنج هاش بلند شد و به گوشیش زل زد.
بد اخلاق~ خوابیدم دیوونه!
دیوونه~ ناک ناک؟
بداخلاق~ از جوک بدم میاد...
دیوونه~ منزل خرس های قطبی؟
بداخلاق~ ها ها!
و چشم هاشو برای گوشی چرخوند. اما بیا اون لبخند کوچیکش رو که سعی میکرد نگهشون داره رو فراموش نکنیم!دیوونه~ دروغ میگم؟ اون از دیروز که مثل گربه هایی که افتادن توی چاله آب و میلرزن پریدی بیرون، اینم الان که مثل خرس میخوابی! بذار ببینم چه موجودیه که هم از یخ خوشش میاد و هم از خواب؟
بداخلاق~ بس کن تا اسمتو با بلک لیستم آشنا نکردم!
دیوونه~ هرچی!
بداخلاق~ همیشه اول صبح لختی؟!
و درسته لویی پشت پنجره ایستاده بود و خب، دلش میخواست سر به سرش بذاره! اونقدری که شاید پسر خجالت بکشه و پرده لعنتی اتاقش رو برای همیشه نصب کنه تا لویی با خیال راحت سیگار بکشه؟ درسته. همینو میخواست.
دیوونه~ خیلی...
بداخلاق~ حال بهم زنی پسر میدونم!
هری در حالی که پتوی بافتنی رنگارنگش رو دور خودش میپیچید چشماش رو ریز کرد و سمت لویی برگشت و بهش نگاه کرد. لوییم دید. هری دوباره سرش رو سمت گوشی برگردوند و شروع کرد به تایپ کردن.
دیوونه~ بده تو خونه همسایه فضولی کنی!
و ریز ریز خندید و به لوییی که سرش توی گوشیش بود و کمی میخندید نگاه کرد.
بداخلاق~ زیادی داری حرف میزنی:)
و درسته؟ درسته! لویی نمیدونست چرا هم به نیازش برای صحبت کردن به اون ادامه میده و هم میخواد با این حرفا پسش بزنه؟ چرا اینکارو میکرد؟ خودشم نمیفهمید... ولی مگه کارایی که تا الان انجام داده بود منطقی بودن؟
دیوونه~ پس تو بهم بگو! دیشب نگفتی موضوع از چه قراره... حالت خوبه؟
لویی اخم کرد. یه اخم بزرگ! برای همینم از جلوی پنجره رد شد و گوشه اتاق ایستاد. چرا باید براش دلسوزی کنه؟
بداخلاق~ مگه به تو ربطی داره؟
دیوونه~ فقط دارم میپرسم!
بداخلاق~ مگه برات مهمه؟!
دیوونه~ هست.
بداخلاق~ هاه. تا با چیزی که پیدا کردی سرگرم بشی؟
بداخلاق~ بهتره خودمون رو گول نزنیم و تو گورت رو گم کنی تا من راحت باشم...
YOU ARE READING
• THΞ WINDOWS |L.S|
Fanfiction❧ Larry Stylinson 🌱 •ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ• - فقط یه لمس کوچیک لازمه تا اشک هاش رو دیوانه وار شلیک کنه! چه برسه به دستهایی که احاطش کرده بودن.. انگار تنها چیزی که واقعا نیاز داشت همین بود! همین گوی کوچیکی که هیچ چیزی غیر از خودشون و احساساتی که جریان دا...