- Goole! -

330 97 113
                                    

• #12 •

لویی پتویی که هری بهش داده بود رو محکم نگه داشت و دستای منجمدش رو لا به لای الیافش قفل کرده بود و دور شونه هاش نگهش داشت. حتی حاضر نشد به خونه برگرده تا لباس هاش رو عوض کنه!

هری سعی میکرد قدم هاش رو با لویی هماهنگ کنه. حالا، لویی از سکوت پارکینگ ضلع جنوبی ساختمون هم ساکت تر بود. نگاهش رو به زمین دوخته بود و آل استار هایی که هری بهش داده بود، براش گشاد بودن اما تونستن با محکم تر کردن بنداش دور پاهاش نگهش دارن...

-متاسفم اگه اذیتت میکنه...
هری گفت و سوییچ رو از جیب پالتوش بیرون کشید. در جلو رو براش باز کرد و به بدن نحیفی که گویا زیر ضربه های نامرئیش خرد شده بود رو آروم روی صندلی نشوند.

دستش رو تکیه گاه بدنش قرار داد وقتی به ماشین تکیه داد و کمی خم شد تا نیم رخ لویی رو ببینه.

-خوبه؟

لویی سر تکون داد و خجالت کشید. تازه میتونست اوج افتضاح بودن این اتفاق رو درک کنه. چیزی که هیچ به هری مربوط نبود. و لویی خودخواهانه ساعت سه و نیم نیمه شب اونجا بود و ازش میخواست که بیرون شهر برن تا چیزیو که هری هیچی ازش نمیدونه رو بر گردونن؟!

بعد از اینکه هری نشست. لویی هنوز به دست هاش نگاه میکرد. اما تصمیم گرفت از کلمات استفاده کنه، وقتی دست هری سعی داشت سوییچ رو بچرخونه تا ماشینو روشنش کنه، دستای بی رمقش رو بلند کرد و نوک انگشتاش رو به پشت دست هری رسوند. هری شبیه علامت سوال بهش نگاه کرد و منتظر موند.

-من... نمیدونم چرا دارم اینکارو میکنم.
لویی زمزمه وار گفت و چشماش رو از دستاش نگرفت.

-نمیتونم بفهمم... نمیخواستم که...
لویی سعی میکرد کلماتی که به سختی معنیشون رو به یاد میاره بهم پیوند بزنه تا منظورش رو برسونه... میخواست بگه نباید اینجا میبود، نباید این دردسرو براش میتراشید... میخواست بگه، من میتونم برگردم و فردا با اتوبوس برم... هرچند نمیتونست کلمات خودش رو باور کنه، سعی داشت واقعا الان انجامش بده. نمیتونست تا فردا صبر کنه.

-اشکالی نداره! من از زندگی تکراری بدم میاد... حالا که بهم گفتی میخوای بری خارج از شهر، منم حس سرزندگی دارم!
هری گفت و لبخند زد و سوییچ رو چرخوند. صدای غرش ماشین توی فضا پیچید. لویی انگشت هاشرو توی مشتش جمع کرد، قبل از اینکه اخم کنه، از فرط ناتوانی سیمانیش که انگار نمیتونست از شر وزنش خلاص بشه، سرش رو به پنجره تکیه داد و به بیرون نگاه کرد.

هری همونقدر گیج بود. آرزو میکرد کاری رو اشتباه انجام نده. نمیدونست چه اتفاقی داره میوفته تنها چیزی که میدونست، آدرسی بود متعلق به گول، خارج از دانکستر... جایی که توی جی پی اس گوشیش وارد کرد.

• THΞ WINDOWS |L.S|Where stories live. Discover now