•14•

787 195 223
                                    

_ یه سری کتاب‌ها و شلف‌های جدید به کتابخونه اضافه کردیم ... در نتیجه باید تمام کتاب ها از اول بارکد بخورن و مرتب بشن ... از اونجایی که تعدادشون زیاده خیلی طول میکشه پس بهتره تمام تلاشت رو بکنی ...

آقای ویل همونطور که توی راهرو طولانی مدرسه راه میرفت به لیام که پشتش میومد توضیح داد و لیام داشت تمام تلاشش رو میکرد که خونسرد باشه و اصلا به شباهت ویل و کیسه بوکسش فکر نکنه ...

_ اما اونجا پر از کتابه ... چی باعث شده فکر کنی که میتونم تنهایی تمام اونجا رو مرتب کنم ؟

لیام با لحنی که داشت سعی میکرد کنترلش کنه گفت و میدونست که اگه میخواستن میتونستن کار رو خیلی راحت تر کنن اما کارن از قصد خواسته تا تمام کتاب‌ها از اول بارکد بخورن و در واقع تنبیه‌ش رو طولانی تر کنه ...

_ نگران نباش پین قرار نیست تنها انجامش بدی ... در واقع فکر میکنم از دیدن کسایی که قراره کنارت تنبیه بشن خوشحال بشی ...

با شک ابروهاش رو بالا انداخت و همون موقع رسیدن به کتابخونه ... ویل با لبخند رو مخ همیشگیش در رو باز کرد و لیام با دیدن هری و لویی که مشغول بوسیدن هم بودن و با باز شدن در از هم جدا شدن چشماش رو چرخوند ...

_ شماها اینجا چیکار میکنید ؟

لیام با بی‌حوصلگی پرسید و لویی و هری به هم نگاه کردن و مشخص بود که به سختی دارن جلوی خندشون رو میگیرن ...

_ به خاطر اینکه توی ساعت کلاسشون جای دیگه ای دیده شدن ... یا در واقع کلاسشون رو پیچونده بودن ...

اقای ویل گفت و لیام با چرخوندن سرش تازه متوجه کوه کتاب‌هایی که گوشه کنار اونجا قرار داشت شد ...

_ قبلا بهتون توضیح دادم که باید چیکار کنید ... فقط باید بگم که هرچقدر که کارتون رو اینجا طولش بدین پین و استایلز از تمریناتون و تاملینسون از کلاسش محروم میشه ... پس وقتتون رو هدر ندین ...

ویل گفت و بدون هیچ حرف دیگه‌ای از کتابخونه بیرون رفت ... لیام به سمت اون دوتا برگشت و با حرص گفت : عقلتون رو از دست دادین ؟ برای چی کلاستون رو پیچوندین ؟

صدای خنده هری و لویی بلند شد و لیام فقط چشماش رو چرخوند و چند قدم به دوستاش نزدیک تر شد ...

_ خدا رو شکر که فکر میکنه ما فقط کلاسامون رو پیچوندیم ... توی سالن تئاتر سکس کردیم ...

لویی با خنده گفت و لیام با دهن باز بهشون نگاه میکرد ...

_ باورم‌ نمیشه ...

upside down •ziam•Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt