•20•

682 167 190
                                    

_ یعنی همه این اتفاقا افتاد و تو به من نگفتی ؟

کامیلا همونطور که رانندگی میکرد جیغ زد و باعث شد زین چشماش رو بچرخونه ... انگار جیغ زدن تنها کاری بود که اون دختر بلده .‌‌..

_ میخواستم بگم ولی وقت نشد ... حالا به نظرت باید چیکار کنم ؟ برم ؟ منظورم اینه که بهش گفتم میرم اما حس خوبی ندارم که بخوام به یه مهمونی که هیچ‌کس رو نمیشناسم برم ...

زین گفت و نفسش رو با ناراحتی بیرون داد ... به نیمرخ کامیلا خیره شده بود و حس میکرد هر لحظه مغزش به خاطر فکر کردن زیاد منفجر میشه ...

_ حتی نمیتونم باور کنم که قبول کردی ...

_ اون داشت با اون چشماش مثل یه پاپی بهم نگاه میکرد ... و باور کن همه تلاشم رو کردم ...

زین با دلخوری گفت و داشت فکر میکرد رفتن به اون مهمونی شاید اون قدر هم بد نباشه ... یجورایی از اینکه وقت بیشتری رو با لیام بگذرونه خوشش میومد ...

_ زین ... میدونم که ازش خوشت میاد ... ولی فکر نمیکنم این ایده خوبی باشه ...

نیم نگاهی به پسر کنارش انداخت و میتونست ناراحتیش رو ببینه ...

_ این فقط ... من روش کراش دارم و اونم از من خوشش میاد ... مشکلش چیه اگه ... اگه بخوایم یه چیزی داشته باشیم ؟

کامیلا نفس عمیقی کشید با رسیدن به خونه زین فرمون رو چرخوند ... ماشین رو جلوی خونشون پارک کرد و به طرف زین برگشت ...

_ هانی تو واقعا داری به یه رابطه با لیام پین فکر میکنی ؟ تو مادرش رو دیدی ... اونا همشون عجیب و غریبن ... فکر‌ نمیکنم اون دنبال همچین چیزی باشه ...

زین با اخم در ماشین رو باز کرد و پیاده شد ‌... کامیلا بلافاصله دنبالش از ماشین پیاده شد و با هم سمت خونه رفتن ...

_ من فقط نمیتونم درکش کنم ... اول با نوشتن اون نامه‌ها بهم میگه که ازم خوشش میاد ... بعد من رو میبوسه و فراموش میکنه ... بعد من میبوسمش و اون طوری رفتار میکنه که انگار خوشش اومده اما هیچی نمیگه و وقتی مادرش اونقدر عجیب رفتار میکنه ازم میخواد که "وانمود کنم" که باهاش قرار میزارم ... چرا فقط نمیتونه حرف بزنه ؟

کامیلا با لبخند به زین که مثل یه گربه عصبانی غر میزد نگاه کرد و یکی از دستاش رو دور شونه اون انداخت ...

_ نگران نباش بیبی ... میخوای برم بکشمش ؟ 

زین خندید و سرش رو جلو برد و روی گونه کک مکی کامیلا رو بوسید ... یکم عقب رفت و درحالیکه لبخند میزد گفت : نه ... فقط یه لطفی بهم بکن و دستت رو بردار ...

کامیلا چشماش رو چرخوند و از زین فاصله گرفت ... در حالی که زیرلب غر میزد "اصلا برای چی از توی عوضی خوشش میاد" رفتن داخل خونه ...

upside down •ziam•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora