•13•

796 188 122
                                    

زین با اخم چشمای ریز شدش رو از در کتابخونه گرفت و به لیام که کنارش ایستاده بود داد ...

_ تو میدونستی ؟

_ از کجا باید میدونستم ؟

لیام با بیخیالی گفت و به دیوار پشت سرش تکیه داد : حالا چیکار کنیم ؟

همون طور که به نوشته روی دیوار خیره شده بود گفت و زینم شونه بالا انداخت ... قرار بود کتابخونه تا بعد از تعطیلات کریسمس برای تعمیرات بسته باشه و تمام برنامه ریزی های زین واسه‌‌ی کمک کردن به لیام بهم ریخته بود ...

_ نمیتونیم بریم پشت زمین تمرین ؟ اونجا چند تا میز و نیمکت هست ...

لیام با ذوق گفت اما زین به نظر خیلی خوشحال نمیرسید ...

_ سرد نیست ؟

_ امروز هوا خوبه ... و اینکه تو باید بری سرکار پس خیلی کارمون طول نمیکشه ...

زین سر تکون داد و بعد از گفتن "باشه" سمت ورودی راهرو رفت ... چند دقیقه بعد اونا روی یکی از نیمکتای توی حیاط نشسته بودن و زین داشت سعی میکرد به لیام توضیح بده اما انگار اون تمام حواسش پیش دانش آموزایی بود که داشتن تو زمین رو به روشون فوتبال بازی میکردن ...

_ پین ...

زین با اخم‌ گفت و دستاش رو جلوی صورت لیام به هم کوبید تا توجهش رو جلب کنه و موفق هم شد ... لیام بلافاصله نگاهش رو از زمین فوتبال گرفت و با استرس به زین نگاه کرد ...

_ داری ریاضی میخونی که از تیم فوتبال بیرونت نکنن ... اگه قراره حواستو جمع نکنی مجبور میشی تا آخر سال با حسرت به اون‌ زمین نگاه کنی ...

زین با اخم و جدیت گفت و دوباره یکم رو میز خم‌ شد تا نگاهی به تمرینا بندازه ...

_ متاسفم ... فقط فکرم درگیر بازی بعدیمون بود ... نمیفهمم چطور ویل از تمرین محرومم کرده ... من کاپیتانشونم ...

زین بدون اینکه به حرفای لیام‌ گوش بده دوباره اخم کرد و گفت : اره درسته ... برمیگردیم به ریاضی ...

لیام چشم غره و رفت اما با چیزی که چند لحظه قبلش از زین دیده بود مطمئن بود که جرئت نداره اینکار رو وقتی حواسش هست انجام بده ...

اون پسر به زور نصف هیکل لیام بود و فقط با اخمش میتونست لیام رو مجبور کنه هرکاری که میخواد انجام بده ...

سرش رو روی میز خم‌ کرد و سعی کرد روی چیزایی که زین توضیح میداد تمرکز کنه ... اما فقط مثل احمقا به عددای روی برگه نگاه میکرد و حتی نمیفهمید زین داره راجب چی صحبت میکنه ...

_ متوجه شدی ؟

زین با لحن‌ ملایمی پرسید و لیام با اینکه هیچی‌ نفهمیده بود سر تکون داد ... اما زین فقط بهش خیره شده بود ... به راحتی میتونست تشخیص بده که لیام اصلا حواسش به حرفاش نیست ...

upside down •ziam•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora