•16•

716 193 256
                                    

_ زین مالیک تو یه چیزیت هست و میدونی که تا وقتی که نفهمم چه اتفاقی افتاده ولت نمیکنم ...

کامیلا با چشمای ریز شده و اخم گفت و دست به سینه به لاکرا تکیه داد و به زین که مشغول باز کردن لاکرش بود نگاه میکرد ...

_ هیچ اتفاقی نیفتاده کم ... بیخیالش شو ...

زین با صدایی که هنوز یکم‌ گرفته بود گفت و میتونست سوزش کم‌ گلوش رو حس کنه ... در لاکرش رو باز کرد و با دیدن برگه‌ای که روی زمین افتاد جفتشون توجهشون جلب شد ‌...

کامیلا واقعا داشت از کنجکاوی میمرد تا بدونه توی اون برگه چیه اما میتونست حدس بزنه که به جایی نمیرسید پس فقط با حرص به زین نگاه کرد ... اما وقتی دید زین در حالی که سعی میکرد به چشماش نگاه نکنه خم شد و برگه رو برداشت و توی لاکرش گذاشت با چشمای درشت و متعجبش بهش خیره شد ...

_ حالا دیگه صد در صد یه چیزی شده ... تو به مادرت دروغ گفتی ... کل آخر هفته رو مریض بودی و حالا هم داری لبخند میزنی ..‌. این اصلا با عقل جور در نمیاد ... مخصوصا لبخند زدنت ... تو که لبخند نمیزنی ...

زین در حالی که در لاکرش رو میبست زیر چشمی به لیام که سمت دیگه راهرو کنار دوستاش وایستاده بود و حتی از روی لباسش هم عضلاتش مشخص بود نگاه کرد ...

_ زین من بهترین دوستتم ... چرا بهم نمیگی ؟

کامیلا با حرص گفت و متنفر بود از وقتایی که زین مرموز میشد ... زین چشماش رو چرخوند و نفسش رو بیرون داد : تو که بهترین دوستم نیستی ... احتمالا بزرگترین اشتباه زندگیمی ...

کامیلا چشماش رو ریز کرد و خواست چیزی بگه اما قبل از اینکه دهنش باز بشه با شنیدن صدای آشنایی از پشتش خشکش زد ...

_ کامیلا یه دقیقه وقت داری ؟

زین میدید که کامیلا قبل از اینکه برگرده به سمت کراشش چند بار زیر لب گفت فاک و سعی کرد با دستاش موهاش رو مرتب کنه ... لبخند زد و برگشت اما زین با عجله در جواب سوال جاش گفت : اره داره ... من باید برم ...

و بدون توجه به نگاه عصبی کامیلا از اونجا دور شد ... لیام با دیدنش لبخند زد و وقتی متوجه شد که زین به سمتش میره یکم هول شد ... یکم از دوستاش فاصله گرفت و وقتی زین بهش رسید لبخندش واضح تر شد ...

_ لیام ... حالت بهتره ؟

لیام با خجالت خندید و درحالی که دستش رو بین موهاش فرو برده بود چند قدم جلوتر رفت و توی فاصله خیلی کم از زین وایستاد ...

_ زین ... بابت اتفاق اون شب متاسفم ... حالم اصلا خوب نبود ... ممنونم که رسوندیم خونه ...

زین با استرس نفسش رو بیرون داد و لبخند مضطربی زد ... پاهاش میلرزید و با استرس پوست لبش رو میکند ...

upside down •ziam•Where stories live. Discover now