•30•

592 118 140
                                    

_ لیام خفه شو ...

زین با بی‌حوصلگی گفت و روی تخت غلت خورد ...

_ باورم نمیشه ... تمام مدت به من میگی که یه احمقم اون وقت میری و به مادرت همچین حرفی میزنی ...

لیام همون‌طور که میخندید گفت و زین با اینکه میدونست اونجا نیست تا ببینه بهش چشم غره رفت ...

_ هنوزم نمیفهمم چرا انقدر عصبانی شد ... انگار تقصیر منه که حامله نمیشم ...

درحالی که پاهاش رو توی شکمش جمع کرده بود با ناراحتی گفت و تنها واکنش لیام بلندتر شدن صدای خنده‌هاش بود ...

_ ما که مطمئن نیستیم ... به نظرم باید امتحانش کنیم ...

"خدایا" زیرلب غر زد و چشماش رو چرخوند ... لیام همچنان داشت به جوک مسخره خودش میخندید و صدای خنده هاش انقدر قشنگ بود که زین نتونست خودش رو کنترل کنه و ناخوداگاه لبخند زد ...

_ کجایی ؟

با لحن‌ ملایم تری پرسید و به سقف اتاقش خیره شد ...

_ راستش نزدیک خونتونم ... میخوام بیام ببینمت ...

_ چی ؟

با وحشت گفت و بلافاصله زین سر جاش نشست ...

_ الان نمیتونی بیای اینجا ... مامانم خونه‌ست و من نمیخوام از اتاقم بیام بیرون ...

_ بیخیال ... یواشکی بیا بیرون ... کارت دارم ...

زین مثل احمقا به دور و برش نگاه میکرد انگار که لیام هر لحظه ممکنه تو اتاقش ظاهر بشه ...  همون‌طور که از روی تختش بلند میشد گفت : چطور یواشکی بیام بیرون ؟ مگه نامرئی‌ام ؟

لیام چشماش رو چرخوند و البته که قرار نبود اهمیتی بده ...

_ همین الان اومدم تو خیابونتون ...

_ لیام لطفا ... اصلا زمان خوبی نیست ...

با نگرانی گفت و لیام نفسش رو بیرون داد : فقط یه لحظه ... میخوام یه چیزی بهت بدم و بعدش میرم ...

زین هنوزم مطمئن نبود اما لحن لیام طوری بود که نمیتونست بهش نه بگه و خودشم دلش میخواست توی اون شرایطش لیام رو ببینه ...

_ باشه ... الان میام بیرون ...

بعد از اینکه تلفن رو قطع کرد از اتاقش بیرون رفت ... با دیدن تریشا توی آشپزخونه اخم ریزی بین ابروهاش نشست ... مادرش همیشه خدا درحال کار کردن بود و درست زمانی که دعواشون شده تصمیم گرفته تا خونه بمونه ...

درحالی که سعی میکرد کمترین سر و صدا رو تولید کنه از پذیرایی رد شد و بدون اینکه توجه تریشا رو جلب کنه خودش رو به در ورودی رسوند ...

وقتی در رو باز کرد سوز وحشتناکی به صورتش خورد و تازه متوجه دمای هوا شد ... لیام جلوی ورودی وایستاده بود و ماشینش جلوی خونه پارک شده بود ... کاپشن مشکی رنگی تنش بود و کلاهش رو روی سرش انداخته بود ...

upside down •ziam•Kde žijí příběhy. Začni objevovat