•17•

856 194 191
                                    

_ همه چیز خوبه ؟

لیام پرسید و همون طور که داشت رانندگی میکرد نیم نگاهی به زین که توی صندلیش جمع شده بود و خیلی ناراحت به نظر میرسید انداخت ...

_ چیزی غیرخوب به نظر میرسه ؟

زین با اخم گفت و بیشتر توی خودش جمع شد ... به لیام نگاه نمیکرد و همین باعث میشد لیام بیشتر کلافه بشه ... زین به زور باهاش حرف میزد و هیچ توجهی بهش نداشت و فقط با اخم از پنجره ماشین به بیرون نگاه میکرد ...

_ غیرخوب ؟ این اصلا یه کلمه‌ست ؟

لیام با خنده گفت تا شاید زین یکم نرم بشه اما زین بدون اینکه چیزی‌ بگه سرش رو به شیشه ماشین تکیه داد ... لیام نفسش رو بیرون داد و وقتی با یه دستش فرمون ماشین رو میچرخوند متوجه نگاه زیرچشمی زین روی عضلات دستش نشد ...

_ ببین ... احتمالا مادرم تو این ساعت خونه نیست ولی ... اگه دیدیش لطفا فقط نادیده‌ش بگیر ... هرچقدر که بیشتر ازش دوری کنی بهتره ...

زین چشماش رو چرخوند و با بی حوصلگی گفت : قراره باهم ریاضی کار کنیم پین نه اینکه من و با خانوادت آشنا کنی ... و مادرت که هیولا نیست ...

_ خوب اون یه دیکتاتور پرفکته ...

لیام گفت و زین همون طور که اخم کرده بود پوزخند زد ... "انگار که تو میدونی دیکتاتور چیه" زیرلب گفت اما لیام شنید و اونم اخم کرد ... خیلی طول کشیده بود تا رفتار زین باهاش بهتر بشه اما از صبح اون دوباره بداخلاق شده بود و لیام داشت دیوونه میشد ...

چند دقیقه دیگه طول کشید تا برسن و توی این مدت دیگه هیچ کدومشون باهم حرف نزدن ... وقتی که لیام جلوی پارکینگ خونشون وایستاد و زین با وجود تمام عصبانیتش وقتی خونه رو دید نتونست جلوی نگاه متعجبش رو بگیره ...

_ باشه ... میدونم گفتم پرنس چارمینگ ولی واقعا انتظار همچین چیزی رو نداشتم ...

لیام خندید و همونطور که ماشین رو پارک میکرد نگاه کوتاهی به زین انداخت ...

_ مگه خونه دوستت توی همین خیابون نیست ؟

_ خوب ؟ در هر صورت به اندازه تو پولدار نیست ...

لیام با نیشخند شونه بالا انداخت و احساس بازیکنی رو داشت که قراره تو زمین خودش بازی کنه و اعتماد به نفسش بیشتر شده بود ... از ماشین پیاده شد و وقتی در سمت زین رو براش باز کرد میتونست حس کنه که زین تحت تاثیر قرار گرفته ...

"بسیار خوب ... عادی رفتار کن ... عادی رفتار کن ... عادی رفتار کن" چند بار توی دلش گفت و هنوز چند ثانیه نگذشته بود که با حس کردن چیزی نزدیک پاهاش جیغ زد و پشت لیام قایم شد ...

_ اون چی بود ؟

با وحشت گفت و وقتی خنده لیام بلند شد با ترس به زمین نگاه کرد و با دیدن اون موجود نارنجی رنگ که با شیطنت تمام دور و برشون میچرخید نفسش رو بیرون داد ...

upside down •ziam•Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin