•19•

738 179 140
                                    

_ خودم میتونم برم ... لازم نیست باهام بیای ...

زین درحالی که بندای کوله پشتیش رو با دستاش گرفته بود گفت و با استرس سرجاش تکون میخورد ... فضای بینشون خیلی اکوارد بود و جفتشون میتونستن این رو حس کنن ..‌

_ مطمئنی نمیخوای برسونمت ؟ هوا خیلی ...

با صدای باز شدن در حرف لیام نصفه موند و بلافاصله نگاه دو پسر به سمت در چرخید ... لیام با دیدن مادرش زیرلب فحشی داد و چشماش رو چرخوند ‌‌‌...

کارن وقتی وارد خونه شد تازه متوجه زین و لیام شد و ابروهاش رو بالا انداخت : سلام ؟

لیام کلافه نفسش رو بیرون داد و به طرف مادرش چرخید ...

_ سلام مامان ... این همکلاسیمه ...

_ زین مالیک ... میدونم ...

کارن با لبخند عجیبش گفت و همونطور که نگاهش روی کبودی کوچیک گردن زین بود چند قدم به سمتشون رفت ...

لیام که خیلی عصبی به نظر میرسید سر تکون داد و با صدای آرومی گفت : داشتیم ریاضی کار میکردیم ...

زین که گیج شده بود دستش رو جلو برد و با شک گفت : سلام ... خانم پین ؟

مطمئن نبود که باید پین صداش کنه یا نه ولی هرچقدر به مغزش فشار میاورد اسم دیگه‌ای توی ذهنش نبود ...

کارن با لبخند دست زین رو فشرد و گفت : ممنونم که به لیام کمک میکنی ...

نگاه کوتاهی به لیام انداخت و دوباره ادامه داد : بیاین باهم شام بخوریم ... ده دقیقه دیگه توی اتاق غذاخوری منتظرتونم ... 

_ ممنون ... ولی من باید برم ...

زین با استرس گفت و یه نگاه "کمک کن" به لیام انداخت اما لیام فقط شونه بالا انداخت و لبخند ترسناک کارن پررنگ تر شد ...

_ دارلینگ این یه پیشنهاد نبود ... گفتم توی اتاق غذاخوری منتظرتونم ...

_ ولی خانوادم ...

_ مطمئنم که میتونی بهشون خبر بدی که قراره برای شام اینجا بمونی ...

بدون هیچ حرف دیگه‌ای از اونجا دور شد و زین با دهن باز از تعجب به لیام خیره شده بود .‌‌..

_ اون که جدی نبود ... بود ؟

لیام همونطور که به دیوار تکیه میداد شونه بالا انداخت : انگار یکی دیگه اینجا نمیدونه یه دیکتاتور چیه ...

زین برای چند لحظه با حرص به لیام خیره شد و نفسش رو بیرون داد ...

_ ولی من باید برم خونه ...

_ شنیدی چی‌ گفت ... توی اتاق غذاخوری منتظرمونه ...

لیام گفت و سمت اتاقش رفت ... وقتی دید زین داره دنبالش میاد بی‌صدا خندید ... یجورایی از اینکه مادرش تونسته بود زین رو مجبور کنه بیشتر بمونه خوشش میومد ولی میدونست که قرار نیست همه چیز به خوبی و خوشی تموم بشه ...

upside down •ziam•Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora