•09•

832 208 184
                                    

وقتی زین از ماشین پیاده شد لیام هنوز یکم دو به شک بود ولی دنبال زین از ماشین پیاده شد و کلاه هودیش رو انداخت روی سرش تا خیس نشه ...

نگاهی به خونه رو به روشون انداخت اما وقتی دید زین سمت گاراژ میره با تعجب بهش نگاه کرد ...

_ یه لحظه ...

زین گفت و لیام شونه بالا انداخت : باشه ...

_ کریس اونجایی ؟

زین بلند داد زد و به دیوار بیرون گاراژ تکیه داد ...

_ اره ... یه لحظه صبر کن ...

صدای مردونه از داخل گاراژ گفت و بعد چند دقیقه مرد میانسالی از توی گاراژ بیرون اومد ...

_ هی ... کی رسیدی ؟

کریس گفت و نگاه کوتاهی به لیام انداخت ... بدن عضله‌ایش رو درست مثل زین به دیوار تکیه داد و قسمتایی از صورتش یکم سیاه شده بود ...

_ همین الان ...

زین‌ گفت و وقتی متوجه نگاه کریس به لیام شد ادامه داد : این لیامه ... یکی از همکلاسیام ...

لیام یکم هول شد و دستش رو جلو برد : سلام ...

کریس نیشخند زد و دستاش رو بالا آورد و لیام دید که دستاش کثیفن ...

_ متاسفم بچه ... داشتم ماشین تعمیر میکردم ...

_ هنوز تمومش نکردی ؟

زین پرسید و کریس سر تکون داد : نه هنوز ... اگه این آخر هفته وقت داری میتونیم باهم روش کار کنیم ...

_ اره میتونم ...

کریس سر تکون داد و برگشت تا دوباره بره توی گاراژ : باشه برید تو خونه ... دارید خیس میشید ...

وقتی خواستن برن سمت خونه لیام داشت از روی چمنایی که به خاطر بارون خیس و گلی شده بودن رد میشد و زین وقتی اون صحنه رو دید دستش و کشید تا اونو روی قسمت سنگفرش شده بکشونه ...

_ کفشات کثیف میشن نابغه ...

با بی‌خیالی گفت و لیام رو دنبال خودش کشوند و "دارم مثل احمقا رفتار میکنم" تنها چیزی بود که از ذهن لیام‌ میگذشت ... تمام مدت مثل یه بچه خجالتی کنار زین وایستاده بود و هیچی نمیگفت و به شدت احساس احمق بودن میکرد ...

_ اون پدرت بود ؟

لیام بالاخره گفت چون اون مرد کوچیک ترین شباهتی به زین نداشت ... زین کوتاه خندید و سر تکون داد ...

_ نه پدرخوندمه ... و اگه هنوز اون قضیه -انگشت اشاره و وسطش رو خم و راست کرد- قهوه برات به اندازه کافی روشن نشده مطمئنم خوشحال میشه برات توضیح بده ...

زین با خنده گفت و لیام با فکر به عضله های اون مرد تکون ریزی خورد : نه ممنون ... کاملا روشن شده ... منظورم اینه که ...

upside down •ziam•Where stories live. Discover now