•10•

844 208 164
                                    

_ این خیلی واضحه که اون ازم خوشش میاد ... و اگه یکم قدرت تشخیص داشته باشه میفهمه که منم ازش خوشم میاد ... پس چرا هیچ وقت چیزی نمیگه ؟ گفتن دوست داری باهم بریم بیرون اصلا کار سختی نیست ...

_ پس چرا خودت باهاش صحبت نمیکنی ؟

زین از بین دندوناش غرید و با چشم غره به کامیلا نگاه کرد تا شاید اون دختر بفهمه که داره زیادی حرف میزنه اما اون به نظر نمیرسید که اهمیتی بده ...

_ اونقدرا هم آسون نیست ... اگه اون احمق میتونست یه کلمه راجبش حرف بزنه انقدر فکرم درگیر نمیشد ... من به خاطر اون کلاس مزخرف شیمی رو برداشتم ... خدای من اون خیلی شیرینه ...

کامیلا گفت و داشت با چشمای پر از قلب به پسری که روش کراش داشت فکر میکرد ...

_ اونقدرا هم شیرین نیست ... توی تیم فوتباله ...

با بی‌حوصلگی گفت و کامیلا با اخم به لاکرا تکیه داد : توی تیم فوتباله ولی یه ضربه زنه ...

زین نفسش و بیرون داد و سعی کرد لحنش قانع کننده باشه : حالا هرچی ... کم چه اون ازت خوشش بیاد یا خوشش نیاد تو واقعا خوشگل و باهوشی ... اینکه بری باهاش صحبت کنی یا نه به خودت بستگی داره ولی انقدر خودت رو درگیر نکن که شیمی رو بیفتی ... چون ریاضی کار کردن با پین به اندازه کافی عذاب آوره و توانایی شیمی یاد دادن به تو رو ندارم ...

"حتی تعجب هم‌ نمیکنم" با خودش گفت و با چهره بی‌حس به زین نگاه میکرد ...

_ حالا که حرف دوست جدیدت شد ... شماها خیلی صمیمی به نظر میرسید ... اوضاع چطور پیش میره ؟

با چشمای ریز شده پرسید و زین چشم غره رفت ...

_ هیچی ... دیروز من رو رسوند خونه و واسه قهوه دعوتش کردم ...

کامیلا نیشخند زد و یکم به زین نزدیک تر شد و با صدای آرومی گفت : هومم ... انگار یه نفر از پورشه سوار شدن خوشش میاد ... یا شایدم از عضله های صاحب پورشه ...

_ اه خفه شو ... هیچی ...

اما حرفش با بلند شدن صدای بلندگو قطع شد و نه تنها اون دو تا بلکه کل دانش آموزا توی راهرو ساکت شده بودن تا حرفای مدیر رو که میگفت دانش آموزای سال آخری باید برای بازدید از بیمارستان از مدرسه خارج بشن بشنون ...

_ بیمارستان ؟ ولی الان کلاس ادبیات فرانسه داشتم ... اونا که نمیتونن همینجوری بین ساعت کلاسا ما رو از مدرسه بیرون ببرن ...

زین غر زد و کتابایی که لاکرش بیرون اورده بود رو برگردوند اون تو و چهره پوکر و تقریبا عصبی  کامیلا رو نادیده گرفت ... اما درست وقتی که کامیلا خواست چیزی بگه صدایی از پشت سرش باعث شد برای چند ثانیه با حرص پلکاش رو روی هم فشار بده ...

upside down •ziam•Where stories live. Discover now