•03•

1K 249 203
                                    

_ آقای پین ...

با شنیدن صدای خدمتکارشون که اسمش و صدا میزد پلکاش و روی هم فشار داد فهمید که یواشکی از پله ها بالا رفتن نتیجه نداره ...

_ جولیا ...

با صدای آرومی که حتی خودشم نمیدونست چرا گفت و چند قدم پایین تر اومد ...

_ مادرتون توی اتاق کارشون منتظرتونن ...

"فاک" تو دلش گفت و به چهره زن میانسال نگاه کرد ... اون تنها کسی بود که باهاش مهربون بود و لیام واقعا دوسش داشت ...

جولیا با دیدن چهره ناراحت لیام لبخند زد و چند تا پله بالا اومد ...

_ با اینکه هیچ وقت نمیشه از چهرشون تشخیص داد ولی خیلی هم عصبی به نظر نمیرسیدن ... به نظرم اول برید پیششون و بعدش من شامتون رو به اتاقتون میارم ...

لیام لبخند زد و سر تکون داد ... با سرعت از پله ها بالا رفت و وقتی جلوی اتاق کار مادرش ایستاد خیلی نگران به نظر نمیرسید ... در هر صورت فقط باید وانمود میکرد که به نصیحتاش گوش میکنه و بعد از یک هفته دوباره همه چیز به حالت قبلی برمیگشت ...

_ بیا تو ...

کارن بعد از اینکه لیام در زد گفت و لیام رفت داخل اتاق ... کارن پشت میز بزرگش نشسته بود و طبق معمول مشغول کار بود و حتی سرش و بالا نگرفت ...

اتاق پر از پنجره بود و لوستر بزرگیم از سقف اویزون بود ولی با این حال دکور تیره اون اتاق و اینکه همیشه اونجا بودن به بحث و دعوا ختم شده اصلا برای لیام لذت‌ بخش نبودن و حاضر بود هرکاری بکنه تا فقط از اونجا بیرون بره ...

_ عصر بخیر ؟

لیام‌ گفت و منتظر جواب موند ... اینکه کارن اینقدر خونسرد به نظر میرسید واقعا ترسناک بود ..‌.

_ اگر به زمان دقت کرده باشی الان شبه نه عصر ... کجا بودی ؟

کارن وقتی بالاخره بعد از چند دقیقه سرش و بالا گرفت با خونسردی گفت و پرونده ای که جلوش بود رو بست ...

" شروع شد" لیام توی دلش گفت ولی به جاش فقط با لحن ارومی‌ گفت : باشگاه بودم ...

کارن سر تکون داد و از جاش پاشد ... میزش رو دور زد و روی یکی از صندلی های نزدیک لیام نشست ...

_ بشین ...

با لحن جدیش گفت و لیام که حالا احساس خطر میکرد نشست ...

_ مطمئنا میدونی که مدیر مدرسه امروز باهام تماس گرفته ... هرچند تا قبل از اونم از دردسرایی که میساختی باخبر بودم ... من مالک اون مدرسم لیام ... نمیتونی همینجوری به بقیه دانش اموزا حمله کنی و کتکشون بزنی ...

_ پس فقط به فکر مدرسه و شهرت خودتی ...

لیام با پوزخند گفت ... کارن یکم به لیام نزدیک تر شد و دستش رو روی دستاش گذاشت ..‌.

upside down •ziam•Donde viven las historias. Descúbrelo ahora