CHAPTER 10

1.5K 249 555
                                    

روز بعد....سوم شخص

یونگی با بی حالیِ ناشی از درد دستش و بی خبری از هیون وارد کلاس شد....
همونطور که حدس زده بود، هیون اونجا نبود....
قدم هاش رو به طرف صندلیش برداشت و بعد از نشستنش سرش رو انداخت پایین....
دوست نداشت کسی اشکای حلقه زده تو چشماش رو ببینه.....
با اومدن مدیرشون و گفتن اینکه این زنگ دبیرشون نیست و اونا آزادن که هرکاری که میخوان بکنن، صدای خوشحالی کردن دانش آموزا بلند شد اما یونگی بی توجه بهشون از کلاس خارج شد و نگاهش که خیره به زمین بود باعث شد متوجه چند جفت چشمی که بهش خیره شده بودن نشه....
به حیاط پشتی مدرسه که رسید، کسی لباسش رو کشید و به دیوار کوبیدش....
با مردمک های لرزون به پسر هایی که با پوزخند کثیفی رو لباشون بهش خیره شده بودن نگاه کرد....

پ.ن{این پسرا رو یادتونه دیگه؟؟؟}

یونگ:چ...چی میخواین؟؟؟

جکسون:چیز خاصی نیست، فقط یه بوسه از لبات

جیسون:شایدم چند تا لاوبایت رو گردنت

میسون:شایدم سکس....چطوره؟؟؟

پ.ن{نمیدونم چرا اسماشون بدون هیچ برنامه و هدفی مثل هم شد}

یونگی بدنش از ترس میلرزید....
دیگه هیونی نبود که نجاتش بده و باهاشون دعوا کنه....
دیگه هیونی نبود که مالکیتش رو روی یونگی ثابت کنه...

پ.ن{شرمنده لاو ولی تنها کسی که میتونه مالکیتش رو روی تو ثابت کنه هوسوکه پس احتراما گوه نخور☺️}

میترسید.....
از چیزی که در انتظارش بود میترسید و نمیتونست هیچ کاری کنه.....

یونگ:ل...لطفا...بزارید برم....قول....قول میدم به....کسی....
چیزی نگم....ف...فقط....بزارید....برم....

جکسون:نترس قول میدیم به توهم خوش بگذره، مگه نه بچه ها؟؟؟

با اشاره سرش دو تا پسر کنارش دستای یونگی رو گرفتن که نتونه کاری کنه و اون فرصت این رو پیدا کرد که لباس اون پسر بی دفاع رو تو تنش پاره کنه....
با دیدن بدن سفید یونگی زبونش رو روی لباش کشید....

جکسون:عجب چیزی رو زیر این لباسا قایم کرده بودی....

پ.ن{مررررررررگ}

جیسون سرش رو تو گردن یونگی فرو برد و دیکش رو مالید....

پ.ن{بهش دست نزن آشغالللللل😡😡😡}

یونگ:ن‌...نه...بهم دست نزن...خواهش میکنم...بزارید برم..

جکسون:خیلی داری حرف میزنی، چطوره خودم ساکتت کنم؟؟؟

SCHOOL LOVERSDonde viven las historias. Descúbrelo ahora