CHAPTER 22

1.2K 191 203
                                    

سوم شخص

سه ساعتی بود که داشت رانندگی میکرد....
بعد از سپردن هوسوک دست جیمین، یونگی رو که بی هوش شده بود تو بغلش گرفت و از اونجا رفت و حالا داشت به سمت یه خونه جنگلی حرکت میکرد....
رفتن به خونه خودشون خیلی بهتر بود چون هم زودتر میرسیدن و هم راحت تر بودن اما هیون مجبور بود برای اینکه یونگی فرار نکنه سه ساعت تمام رانندگی کنه تا به مقصد مورد نظرش برسه....
در ماشین رو باز کرد و بعد از بغل کردن یونگی به طرف خونه یا شایدم کلبه ای که بین درختا پنهان شده بود رفت....
اولین بار وقتی 8 سالش بود همراه خانوادش به اینجا اومده بود و بعد از اون هروقت که دلش می گرفت یا میخواست از هیاهوی شهر دور بشه به اونجا میومد....
یونگی رو روی تخت خوابوند و خودش کنارش نشست....
اولین بار که دیده بودش از خودش پرسیده بود که چطور یه پسر میتونه انقدر ظریف و شکننده باشه؟؟؟
چطور میتونه بدنی به سفیدی برف داشته باشه؟؟؟
صادقانه میگفت، از کاری که کرده بود پشیمون بود....
هیچوقت دوست نداشت کاری خلاف میل معشوقش انجام بده یا بهش آسیب بزنه اما یونگی راه دیگه ای براش نزاشته بود....

هیون:میدونم به خاطر کاری که باهات کردم ازم بدت میاد، اما باور کن راه دیگه ای نداشتم....
میخواستم بهت ثابت کنم که مال منی اما فقط به جسم تو و روح خودم درد دادم....

پ.ن{یونگی جسم و روحش باهم آسیب دیده احمق😭}

هیون:محاله بتونی بفهمی من چه حسی دارم وقتی نگاهت رو از من میگیری و به اون میدی....

آهی کشید و از جاش بلند شد....
نمیدونست تا کی قراره این بازی رو ادامه بده اما اینو میدونست که برای به دست آوردن معشوقش حاضره هرکاری بکنه....
وارد تراس شد و سیگارش رو گوشه لبش گذاشت....
دلش تنگ شده بود برای وقتایی که یونگیش اخم میکرد و میگفت ریه هات گناهی نکردن که اینطوری نابودشون میکنی....
دلش تنگ شده بود برای موقع هایی که سیگار رو از گوشه لبش برمیداشت و میگفت، برای آروم شدن بیا پیش من.....
خیلی زود پسر دوست داشتنیش رو باخته بود اما قرار نبود اینطور بمونه....
دوباره به دستش میاورد و مطمئن میشد همه تلاشش رو بکنه....

پ.ن{البته اگه بلد باشی تلاش کنی}

با شنیدن ناله ای از طرف یونگی سیگارش رو دور انداخت و برگشت داخل

هیون:بیدار شدی بالاخره

یونگی با دیدن هیون خودش رو جمع کرد و گوشه تخت نشست

یونگ:جلو نیا....حتی یه قدمم برندار....همونجا بمون....

بدنش از ترس میلرزید....
نمیخواست اونجا بمونه چون میترسید هر لحظه اتفاقی که توی اون سوله نفرین شده براش افتاده بود دوباره تکرار بشه....
از وجود هیون کنار خودش میترسید چون دیگه نمی شناختش....

SCHOOL LOVERSWhere stories live. Discover now